سری به نشان تفهیم تکان میدهم و لبخندی کوتاه میزنم و سپس سایهی دو زن دیگر در انتهای راهروی روشن، پدیدار میشود. صدای قدمهایشان روی سنگ مرمر عمارت طنین میاندازد و هر قدمشان با ابهتی حسابشده نزدیکتر میشود.
اولی زنی میانسال است، حدود چهل ساله، با موهای مشکی صیقلی که به نرمی روی شانههایش...
بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان دلنوشتهتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛...
نمای ساختمان زیر نور چراغهای مخفی میدرخشد؛ شیشههای وسیع و سردش، انعکاس نورهای سفید و آبی را در خودشان میبلعند و فلزهای صیقلیاش، سرمای زمختشان را به رخ میکشند.
احساس میکنم نفسهایم به لرز میافتد، نه از سرما، بلکه از هیبتی که این ساختمان دارد به من تحمیل میکند.
در ماشین باز میشود و...
از گل فروشی خارج میشوم و عرفان را نمییابم. به آن طرف خیابان نگاه میاندازم، به چپ و راست پیادهرو اما نیست. پس کجا غیبش زد؟
کلافه آهی میکشم و به ماشین مشکی عرفان که مقابل گل فروشی پارک شدهاست تکیه میدهم. همیشه عادت دارد اینطوری بگذارد و برود؟
و زودتر از چیزی که فکرش را کنم پیدایش میشود...
ماشین آرام وارد شهر میشود و کمکم ساختمانهای مسکو خودشان را نشان میدهند. ساختمانهای قدیمی با سقفهای گنبدی رنگی و تزئینات طلاییشان در پسزمینهی مه شبانگاهی مثل جواهر میدرخشند. نگاهم از این همه شکوه و جزئیات ریز و درخشان، خیره میماند.
همزمان ساختمانهای مدرن شیشهای و فولادی، با خطوط صاف...
از جایش برمیخیزد و به سمت در خروجی میرود. رفتارهایش مانند کودکی هشت ساله شده که با دوستش قهر کرده باشد. این تن هیکلی و قد بلند فقط نامش را مرد کرده؛ وگرنه در نگاه من، انسانی رذل بیش نیست.
به همراه او از عمارت بیرون میروم و فکرش را نمیکردم هوا انقدر سرد باشد. باد سوزناکی صورتام را میساید و...
سکوتم یعنی رضایت و عرفان بیهیچ حرفی اتاق را ترک میکند. نگاه من اما روی لباسهای روی تخت قفل میشود و ذهنم ناخودآگاه میرود سمت اعماق تاریک فکرهایش. به راستی در سرِ بیمار عرفان چه میگذرد؟
سالها با روانپزشکها و روانکاوهای زیادی دست و پنجه نرم کردهام. یک ویژگی در همهشان مشترک بود: عقلکل...
بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان رمانتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛
تاپیک...
✦ شروع همکاری دوباره ✦
بازگشت شما به جمع منتقدان را خوشامد میگوییم. دفتر کارتان باز شده است تا بار دیگر زیبایی نگاه و ظرافت قلمتان را در آن به یادگار بگذارید. امید داریم همواره حضور گرانبهایتان چراغ روشن این تیم باشد.
مدیریت تالار نقد
@ʀᴇᴅ Qᴜᴇᴇɴ
با سلام و عرض خسته نباشید.
نویسنده عزیز @ZeinabHdm اثر شما طبق اصول و چهارچوب اصلی رمان و ملاکهای این نوع اثر، نقد گردیده است.
منتقد اثر شما: @ʀᴇᴅ Qᴜᴇᴇɴ
اثر شما: رمان مژدار
● لطفا پیش از قرارگیری نقدنامه توسط منتقد در این تاپیک پستی ارسال نکنید!
● این تاپیک پس از قرارگیری نقد به مدت سه روز...
با سلام و عرض خسته نباشید.
نویسنده عزیز @S. Ghazal اثر شما طبق اصول و چهارچوب اصلی داستانک و ملاکهای این نوع اثر، نقد گردیده است.
منتقد اثر شما: @Emily
اثر شما: داستانک قربانی
● لطفا پیش از قرارگیری نقدنامه توسط منتقد در این تاپیک پستی ارسال نکنید!
● این تاپیک پس از قرارگیری نقد به مدت سه...
با سلام و عرض خسته نباشید.
نویسنده عزیز @سونی اثر شما طبق اصول و چهارچوب اصلی دلنوشته و حسانگیزی نقد گردیده است.
منتقد اثر شما: @Chaos
اثر شما: دلنوشته مأمن مهر
● لطفا پیش از قرارگیری نقدنامه توسط منتقد در این تاپیک پستی ارسال نکنید!
● این تاپیک پس از قرارگیری نقد به مدت سه روز باز خواهد...
با سلام و عرض خسته نباشید.
نویسنده عزیز @marym اثر شما طبق اصول و چهارچوب اصلی دلنوشته و حسانگیزی نقد گردیده است.
منتقد اثر شما: @Emily
اثر شما: دلنوشته گم شده بعد از تو
● لطفا پیش از قرارگیری نقدنامه توسط منتقد در این تاپیک پستی ارسال نکنید!
● این تاپیک پس از قرارگیری نقد به مدت سه روز باز...
و چه از گزینهی آخر متنفرم. با آن حساسیتهای نابهجا و نگاههای سنگیناش، میدانستم کاسهای زیر نیم کاسهست اما احساسش را به خاطر تنفری که از او داشتم، سرکوب میکردم. من حتی یک تار موی آدونیسم را به چنین کنترلگرِ مغز معیوبی نمیفروشم، چه برسد قبول کردن ابراز علاقهاش. برود با همان مارینای خیالی...
فاصلهی صورتش با من به اندازهی چند تار موست و نفسهای تندش روی گونهی داغم میریزد. من اما طوری با شجاعت کلمات را بیان میکنم که انگار چیزی واسه از دست دادن ندارم:
- چرا هیچوقت نمیگی داری چیکار میکنی؟ چرا من باید عروسکِ دستِ تو باشم؟
او ساکت میماند. دستش را از روی تخت برمیدارد و به آرامی...