بدون آنکه کلمهای از دهانم بلغزد، تنها نگاهش میکنم. میخواهم خودش تأییدم را از عمق مردمکهایم بیرون بکشد شاید هم، همین کار را میکند. از جا برمیخیزد. حرکاتش بیرمق است، انگار استخوانهایش دیگر تاب کشیدن بار اندوهش را ندارند. دستی به گردنش میکشد، همانجا که رگها از درد و ناگفتهها میتپند...
پلک میزنم و به حال بازمیگردم، اما قلبم هنوز در آن لحظهی فراموشنشدنی میتپد، در برزخی میان گذشته و اکنون.
آدونیس به آرامی نزدیک میشود، گویی هر قدمش در سکوت خانه فرو میرود و هیچ صدایی به جا نمیگذارد. دستش را به آرامی بر لبهی تخت میگذارد و با لحنی نرم و بیهیاهو میگوید:
- اینجا بشین،...
پشت سرش راه میافتم. از درِ شیشهای کناری میگذریم و به راهرویی نیمهروشن وارد میشویم. آدونیس انگار ترجیح میدهد من حرف نزنم، فقط نگاه کنم و من هم در سکوت، اطراف را با چشمانی جستوجوگر دنبال میکنم.
آدونیس برمیگردد، انگار چیزی را فراموش کرده باشد.
ـ یه اتاق دیگه هست... نمیخواستم نشونت بدم ولی...