وقتی از ساختمون بیرون زدیم، هوا مثل چاقوی یخزده تو صورتم خورد. آسمون برلین پر از دود بود، صدای آژیرها دیگه خاموش شده بود. فقط یه سکوت مرده... سکوتی که هر چند لحظه با جیغ دوردست هیولاها پاره میشد.
برج مخابراتی کوچیکی نزدیک محوطهی موسسه بود، مثل یه میخ زنگزده که وسط زمین فرو رفته باشه. سهتایی...