باد موهای کوتاهش را عمدا به بازی گرفته بود. هوا گرگ و میش بود و تقریبا همهجا تاریک بود. سردی هوا به کنار، طاهر ترسیده بود. بسم الله گویان به راه افتاد. شلوار نخی خطدارش با آن یقه اسکی نازک مناسب هوای پاییز نبود. انگشتان پایش در صندل بیحس شده بود. نمیدانست کجاست اما؛ مسیر ناآشنا خبر از دور...
با بالا آمدن گرسوز، تازه توانست چهرهی شمسی را ببیند. با برداشتن دستش، تازه طاهر توانست نفسی راحت بکشد:
- گوشت رو بده من ببین چی میگم بهت؛ بسه هرچی جور تو رو کشیدم و کلفتی ننت رو کردم.
صدای شمسی از حرص میلرزید و کف دستانش خیس عرق بود:
- یه طوری آب شو برو زیر زمین که هیچ احد و ناسی دستش بهت...
انگشت اشارهاش را به طرف خودش گرفت:
- من داشِتَم، میدونی که؟ نباس از من بترسی!
طاهر خیره به پتوی قرمز دوردوزی شدهاش مشغول بازی با انگشتانش شد:
- پخ!
جیغ بلندش، دست خودش نبود. اصغر قهقههای زد. طاهر از ترس خودش را بیشتر جمع کرد و به تشک سفید رنگی که به زردی میزد خیره شد. اصغر چینی به بینیاش...
محمود سیخی میان دندانهایش برد:
- د همین کارا رو میکنی همه رو از این خراب شده فراری میدی.
خواست به سمت اتاقش برود، که شمسی مانع شد:
- از وقتی اون زنیکه کَپَش رو گذاشت زمین، خودت رو باختی؛ فکر نکن نمیدونمها!
محمود دستی میان موهای پرپشت مشکیاش کشید:
- ننه نصف شبی وقت گیر آوردی؟
شمسی پوزخندی...
طاهره به گرمی استقبال کرد و دستانش را محکم دور محمود پیچید:
- مواظب طاهر باش، نزار بهش بد بگذره.
طاهر ایستاده بود و به لحظهی وداع خواهرش نگاه میکرد. بیژن ضربهی آرامی پشتش زد:
- نمیبرمش خارج که! لـ*ـب تر کنی تا اونجا پرواز میکنم و میارمش.
طاهر حتی نتوانست لبخند بزند. ته دلش میدانست این...
نگاه طاهر آرام بود. حتی صدایش بغض نداشت و همین طاهره را بیشتر بهم میریخت. به آب حوض خیره شد. تصویر مبهمی از ریسه های رنگی در آب افتاده بود:
- من مرد شدم؛ دو صباح دیگه میرم حجره ور دست داداش محمودم کار میکنم؛ پول درمییارم.
طاهره در ظاهر خندید و در دلش زار زد. خوب میدانست آبی از محمود هم گرم...
چانهی پسرک را ول کرد. غذا هنوز در دهان طاهر باقی مانده بود. از ترس شمسی حتی غذا هم از گلویش پایین نمیرفت. شمسی قبل از خارج شدن از آشپزخانه در چهارچوب در ایستاد:
- طاهره واست مادری کرده؛ اگه واقعا دوسش داری بزار بره... بچم علیله، بزار حداقل اون از این جهنم خلاص شه.
شمسی فانوس بهدست رفت و طاهر...