شای ابتدا سرما را احساس کرد؛ بعد سفتی تخت فلزی را، و بعد چشمانش را گشود. گردن خشکیدهاش را چرخاند. روی تخت خودش در طبقه بالای پایگاه هشت بود. پاهایش را تکان داد و دردی مبهم و تیز در شکمش پیچید. دست راستش را روی شکمش گذاشت و نیمخیز شد. ملحفه قهوهای رنگ زیرش از خون لکه لکه بود، اما به نظر...
دانی خودش را به شای رساند. تمام حلقههایش به جز حلقههای درمانی را در آورد. ژاکت بافتنی ژونیرا را در تن شای با چاقو پاره کرد. خون از سه جای گلوله بیرون میریخت و بدن شای را خیس و سنگین میکرد، اما خطر اصلی در چهار گلوله انرژی در قفسه سینه او بود. دانی نمیفهمید شای چطور هنوز زنده است، اما در آن...
موج انفجار، تکهای از سنگ بزرگی که پناه دانی و ژونیرا بود جدا کرد. دانی سرش را با گیجی بلند کرد. سر و شانههای خاکآلود ژونیرا را در پناه سینه و شانههای خودش گرفته بود. ژونیرا به هوش بود و تشنج بدنش آرام گرفته بود؛ چون دانی موفق شده بود انرژی را با حلقه درمانش بیرون بکشد.
دانی سر ژونیرا را...
به نام نویسنده «کتابٌ مبین»
نقد اولیه رمان خیابان چهاردهم - نوشته حدیثه ادهم
منتقد: Zeynabgol
ارکان اولیهی رمان
۱. عنوان رمان
عنوان رمان، «خیابان چهاردهم» است. عنوان در سطح مطلوبی با ژانر و محتوا هماهنگی دارد، اما داستان تا این لحظه به چنین خیابانی نرسیده است. در صورتی که خیابان چهاردهم در...
لاریا پرسید:
- ساعت چنده؟
دانی جواب داد:
- دو و بیست و پنج دقیقه.
- چقدر تا طلوع مونده؟
- تقریبا دو ساعت و نیم.
لاریا در حالی که به آرامی قدم میزد، سنگ کوچکی را با پایش شوت کرد. شای به داخل گودال حفاری خیره شده بود. جایی که چند بومی و یک والای متحد، داشتند تکههای ریز کریستال آبی-خاکستری را...
ناهار روز بعد در سکوت گذشت. حتی دور هم جمع نشدند. لاریا در سکوت روی تختش غذا خورد. شای در آشپزخانه کنار جایکن ایستاد و اجازه داد جایکن برایش سیبزمینی لقمه بگیرد. دانی پشت میز کارش غذا خورد، و ژونیرا در حالی که کار تراش حلقههای را تمام میکرد، در سکوت ناهارش را به اتمام رساند. البته، نه سکوت...
وقتی لاریا آخرین سوسیس داخل ظرف را برداشت، گرالز در حالی که روغن را از تهریشش میزدود، گفت:
- باید درباره ماموریت فرداشب حرف بزنیم.
لاریا با دهان نیمه پر گفت:
- تو فکر بودم که بالاخره کی میخوای این جمله رو بگی.
دانی که به پشتی کاناپه تکیه زده بود، صاف نشست. شای که کنار پای او روی زمین نشسته...
زمان: سه هفته بعد
دانی بلند گفت:
- یه بار دیگه، شای! محکمتر!
شای با پشت دست عرق چانهاش را پاک کرد. موهای سیاه و بافتهاش به هم ریخته بودند و چند تار مو به پیشانیاش چسبیده بود. حلقه را در انگشت کوچکش چرخاند، تمرکز کرد و دستش را به طرف کاغذ روی میز گرفت.
نسیم ضعیفی وزید و کاغذ تکان نخورد.
شای...
سلام:)
متن ها کوتاه ولی درگیرکننده بودن ، و همینطور به نظرم باید به خاطر دایره واژگان گسترده به خودت افتخار کنی. فضای دلنوشته سرد و کمی افسرده بود به نظرم، از بیشتر نوشته ها تلخی میبارید و با نوشتار هماهنگ بود.
موفق باشی🌱