«بنام شاعر زندگی»
نقد دلنوشته مامن مهر اثر سونیا
۱. عنوان:
عنوان «مأمن مهر» در نگاه اول لطافت و آرامش دارد و بهخوبی مفهوم پناه و محبت مادر را بازتاب میدهد، اما کمی کلی و بیابهام است. عنوان باید مثل چراغ اول راه باشد؛ چیزی که مخاطب را درگیر کند و وادارش کند برای فهمیدن لایههای پنهانش...
در ژرفای محاق، حتی نور جرئت نمیکرد عبور کند. روح، تهی و لرزان در پیچوتاب سایهها گرفتار آمده بود؛
چیزی درونش شکسته بود، چیزی که پیش از این به خاموشی کشیده شد و بازگشتی نداشت.
هجوم لحظهها بیصدا و بیرحم، هر ذره از هستی را در خود فرو میبرد؛
و خاطرهها، امیدها، تمامی تکههای نیمجان، همانند...
زمین زیر پا ترک برداشت. هوا سنگین و غلیظ شد و هر نفس، نهایتاً به مقاومت راه یافت.
جایی که دیروز هنوز اثری از هستی بود، امروز تنها یک روزنهی توخالی به نظر میآمد.
امید به دندانهای سرد شب کشیده شد و هر بازماندهی اندیشه از هم فرو ریخت.
روح، همچون قطرهای در پرتگاه، بیپناه و بیصدا سقوط میکرد؛...
آینهای ظاهر شد که سطحش صاف اما درونش موج میزد.
هر تصویری که بازتاب میشد؛ تغییر یافته، ناقص و پر از سایههای نامعلوم بود.
نگاه کردن، خطری بود که هیچ پیشینهای نداشت. چشمان کنجکاو در خودش گم میشدند و هر بار که میخواستند حقیقت را ببینند، دروغی تازه آشکار میشد.
سایهها بازی میکردند، قلاب...
خاک و سنگ در سکوت به هم چسبیدند. خطوطی که هرگز خوانده نشدند، در خود شکستند و محو شدند.
هیچ دستی نبود که آنها را نگه دارد، هیچ نوری نبود که مسیرشان را نورافشان کند.
یادها، استخوانهایی بیپناه، پراکنده در تاریکی شناور شدند.
هیچ پژواکی راه خود را به بیرون نیافت؛ خاموشی، تمام فضای میان زمین و...
ترکها بهسکوت آرام اما بیرحم، رخنه کردند.
سنگها نفس کشیدند و شکافتند، خاک به لرزش درآمد و تاریکی خود را گستراند.
صدای فروپاشی در شریانهای زمان طنین افکند.
هر جنبش سایهای از ویرانی بر تن زمین مینشاند؛
هر نگاه لکهای تازه بر پردهی هستی باقی میگذاشت.
و در پایان چیزی جز ویرانی و سنگینی مطلق...
به راستی که کلنگی بر خاک فرود نیآمد و حتی دستی گوری نکند.
با این همه در اعماق سینه، مدفنی گشوده شد که نشانی نداشت و هرچه در آن نهاده میشد، بیرد و اثر در تاریکی فرو میرفت.
یادها، استخوانهایی بیصاحب بودند؛ ترکخورده، بیتابوت، پراکنده در خلأی بیانتها.
هیچ کس از مرگ روح آگاه نشد؛ نه مویهای،...
پس از غوغای طوفان، سکونی مسموم بر جان چیره شد که از سنخ خاموشی گور بود.
پلکهای روان به سنگینی گراییدند و اندیشه، همچون شمع نیمسوخته در خویش فرو نشست.
نه خوابی شیرین بود و نه بیداری هوشیار؛ که میانراهی هولناک بود، جایی که هر نفس به آهی کشدار تبدیل میشد و هر تپش قلب، آوای محتضری خاموش را...
در ژرفنای سینه، طوفانی خاموش میغرید؛ طوفانی بیآسمان و بیزمین که هیچ ساحلی برای آرامش نمیشناخت. اندیشهها، چونان ماران سر به هم ساییده، در تاریکی به جان یکدیگر افتاده بودند و هر دم نیشی تازه بر روان مینشاندند.
هیچ صوتی از بیرون توان خاموش کردن این غوغا نداشت؛ چرا که آشوب، از مغاک درون زاده...
دیگر مرزی میان بیداری و خواب برجا نمانده بود؛ هر لحظه چون نقابی بر نقاب دیگر میافتاد و جهان در هزار توی سایهها گم میشد.
گامها بر زمینی نهاده میشد که هر آن فرو میرفت و هر نگاهی به دیواری میخورد که در دم به غبار میپاشید.
وهم، زنجیری نامرئی شد که روان را در گردابی بیقرار فرو میبرد؛ زنجیری...