نتایح جستجو

  1. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    شاهان! تو چه نوری روشن کن، پانزده‌قامت خود؟ تعبیرِ عدد پانزده، “یک” خدا و “پنج” پنجه‌ی خود. سال‌ها سوختی از درون، با درد، به بیرون فریاد زدی مسخره‌ات کردند، و خود را هربار به راه و بیراه زدی خاکستر شدی در تنِ خاکی، تا وصله‌زنی قلب جهان دیدی که تو نوری، نه اسیرِ زمانی، نه در بندِ زبان محکم...
  2. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    باج به سبیلان سیاهم ندهید شاخ دیوی بر سرِ پُرنفسم ننهید بگذارید باشند، شپشان در جیبِ تهی مقام و مسلک به دربارِ جهانِ پوچم ندهید خواهانِ دیوانگی‌ام، بسیار بر زمینِ تهی لباسِ شاهی و درباری، بر تنِ عریانم ننهید بگذارید زِ خاک باشم، به خاکِ برین برگردم که هیچ‌ و به هیچ‌ام، از ازل به اصل برگردم
  3. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    خانواده دوست دار، ای خلقِ زر چون کیمیاگر، زر در خانه است راهِ اول‌ آخر روی، پیش‌ و پس جای تو آخر، به اول خانه است
  4. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    چو سیمایِ گیرایِ پروانه را دیدم هوس کردم، بشکفم از پیله‌ی خود ندا آمد: تو خود، اوّل پروانه بودی و بشکفتی؛ چنین، پروانه‌وار گشتی فقط کافی‌ست خود از پیله به درآیی با چشمِ دل بینی، اکنون کجا هستی
  5. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    دست زِ سَرم بَردار، ای نَفْسِ فَنا بُرده زِ جانَم چه می‌خواهی؟! هم خَر به خُور، هم مُرده به گور بُرده دانم که نقشی داری، توأم زِ رازِ هستی لیک، احوالِ مرا خوش نیست!! با تو زیستن، این گونه مستی بارها مرا کشتی، در پیکره‌ی این جان دیگر، زِ من چه خواهی؟! مُردن، آسان با تو بسیار بیا و دست برکش،...
  6. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    بر بلوکی نشسته‌ام،زیرِ سایه‌ی درختی صدای شرشرِ آب، به گوش می‌رسد از جریانِ آب آرام که در جوی هست آسمان، تا بیکران آبی‌ست، در چشمِ من رنگِ آبی‌اش هنوز، در نگاهِ دیده هست نسیمِ خُنک، گاه می‌وَزد بر تن عُریانم لرزشی می‌افتد، بر جسمی، که زنده هست رنگِ خاکیِ زمین، بر وسعتِ پهنای خاک که تا چشم کار...
  7. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    ما ره‌روِ این راهِ پر پیچِ خمو راز‌ایم گر اگر ساکت ماندیم... یک ره بیشتر نمایان نماند بر ما که راز، همان ره، نگویم بر تو جز که بخوانی این پیامم را بسیار
  8. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    شتر، در خواب بیند راهِ بیابان را چو رهی نمانده... آباد نکند انسان Bag
  9. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    داشتیم از ره خود، به بیراهه شنا می‌کردیم در امواجِ کج‌مغزی و کج‌فهمیِ این باورِ خود که سکوت، حکم کرد و دهان بستیم به سخن شنیدیم صدای تپ‌تاپِ دل، در کنجِ سینه‌ی خود به ادراک رسیدیم، شنیدیم ندایی آمد از بهرِ فهم آگاه شدیم، که اشتباه می‌اندیشیدیم به دنیایِ خود
  10. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    پر از دردم، ولی درمان ندانم من گهی شاد و گهی غمگین، ندانم من خودم کردم خودم را این‌چنین، من که از دانستن بسیار، در عذابم من به راستی بایدش دیوانه‌وار زیست که ره، جز کوچه‌ی علی‌چپ ندانم من سؤال می‌پرسی: آخر عاقل چرا این‌طور؟ جوابت می‌دهم: جز دیوانگی، راهی ندارم من
  11. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    جالب این‌جاست! که در رو با تو رفاقت می‌کنند سر که برمی‌گردانی، از قصد رقابت می‌کنند می‌زنند تیشه به ریشه، نه قصدِ خشکاندن می‌کنند رگ و پی می‌سوزانند، و در قبرِ تنهایی رهایت می‌کنند
  12. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    چو خموش شد این زبان، گوش بشنید خفته کلامی چو هویدا شد اسرار حق، چشم دید، پنهان و نهانی
  13. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    با آگاهی، عصیان کن گه‌گاهی، ز قصد که جسمِ بیکار، بیمار کند این روحِ تو را
  14. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    عاقل آن‌کس، که زند پا به بیابان و کشد با نیش، عقربِ خود را و کند محوِ خودش، ز سرابی در آن‌جا نکند نیشِ زبانی بزند، اهلِ بیابان را
  15. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    با چشمِ دل‌بین، با گوشِ چشم بشنو... گویی: “تو بر من؟ مگر این چنین می‌شود؟” گویم بر تو: غیرممکن‌ها، ممکن شود
  16. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    گرچه روشن کند آتش مشعل، نورغارِ حرا را اما... بسوزاند پرِ پروانه‌ای، در آن عبادت‌سرا را نور بودن، مستعدِ سوختن در خویش باشد اما... آن‌که نور خواهد، تحمل کند سوختنِ جزئی از خدا را
  17. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    با هر تپش قلب من، آید صدایی گوید: هو... هو... دانی که کجایی؟ گویم: مگر قلب در وسعت من نیست؟! پاسخ دهد آنگاه: این، منزلگاه خدای‌ست
  18. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    در مسیر رسیدن به خدا ره پایان ندارد برای ما چو رسیدی ته ره، مگو چرا!؟ که تو دیدی، اینجا باشد پایان راه...
  19. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    شور شد، بس که زدی هم‌، حرفی ز زبان تابه دهانت گاه و بی‌گاه مگو هیچ، گز چاشنیِ عالی، تا ابد سکوت باشد:pray:
  20. shahanchidan

    اشعار روشن بین شعر نوری

    ای طفلک!از خانه باید بتراود شادی تا به بزرگی بزند بیرون این “مردیِ” تو... نه که با خشم، کنی اهلِ خانه‌ی خود را رام و به بیرون ببری خنده و با نااهل، کنی شادی!
عقب
بالا پایین