نتایح جستجو

  1. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    بغض در گلویش جولان می‌دهد و اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زند. او به مادرش بد کرده بود، بسیار فراوان! حسی را در وجودش داشت که به آن حس یک چیز نامیده بود. اسمش را وجدان عذابی نهاده بود. سرش را روی میز نهاد و بغض‌اش بلافاصله شکست. - مامان، کاش قَدرت رو می‌دونستم! مامان، کاش تا ابد در قلبم و قلبت...
  2. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    خسروخان یک‌تای ابرویش را با غروری کاذب به بالا سر و سامان داد و نیز با صدایی که از آن غرور می‌بارید، گفت: - خیلی خب، لازم نیست اون‌قدر برای من چاپلوسی بکنی! نقشه‌ای که از ابتدا تا الآن کشیدی رو مو به مو برام توضیح بده! سانیا به تته‌پته افتاد. - اما خودتون اون نقشه‌ی شوم رو کشیدید پدربزرگ...
  3. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    نفسی تازه کرد تا بلکه این دلشوره را رفع نماید. ابروانش را به بالا برافراشته کرد و حواس خود را به بیماری که روی تخت بی‌هوش بود، جمع نمود. سانیا از نرفتن به شمال ناراضی بود و مدام خود را سرزنش می‌کرد که چرا به شهاب گفته است به این شمال نمی‌آید. او حتی نمی‌خواست با مادرش و هم‌چنین خواهرانش مواجه...
  4. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    دکمه‌ی سبز را به سمت راست معطوف کرد و نیز گوشی گوشی را بر گوش‌های خود نهاد. - الو جانم شیما؟ شیما ل*ب‌های خود را با زبان‌اش خیس کرد و سپس با لحنی نشاط‌آور گفت: - الو سلام مهنا، خواستم بگم که منم قراره باهاتون بیام شمال! مهنا از خوشحالی که در درون‌اش جولان داده بود، جیغی از سر شعف کشید و گفت: -...
  5. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    شهاب از این برخورد ناگهانی مهنا، لبخندی پررنگی زد. خوشبختانه ماسک آبی بر دهان‌اش زده بود و موجب می‌گردید که لبخندش نهان گردد. این دختر هستی و نیستی او را به یغما بود و شب و روز، خواب او را بر او حرام کرده بود. به چشم‌های میشی‌رنگ مهنا چشم دوخت. چشم‌های او مانند ماه زیبا بود و رخسار او از این...
  6. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    سامیار سری تأسف تکان داد. حریف آن دختر نمی‌شد و از سر تا پاهای آن دختر فقط و فقط غرور و تکبر هویدا بود؛ پس باید سخن خود را باز بگشاید تا سانیا حرف او را بشنود. - در مورد کار هست خانم فروزش! سانیا با یک تصمیم آنی، «باشه‌ای» گفت و نیز با انگشت اشاره‌اش به آن‌ور سالن اشاره نمود. - بفرمایید بریم...
  7. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    با هم‌دیگر وارد خانه شدیم و روی مبل نشستیم. عمه زری تا چشمش به من خورد نیشخندی زد و سپس رویش را از من گرداند. نفس عمیقی کشیدم تا بلکه بر اعصاب خود مسلط شوم. حیف که عمه‌ام بود! حیف! با صدای یالا گفتن عاقد، نگاه عصبی‌ام را از عمه می‌گیرم و به پیرمردی مسن چشم می‌دوزم. سوفیا باید خودش تصمیم...
  8. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    آن موقع عاشق سبحان نبودم و بسیار فراوان مغرور بازی در می‌آوردم و مدام آن را با حرف‌هایم ناامید و به ستوه می‌آوردم. او در اَزَل هم به خودش می‌قبولاند که مهندس یک شرکت کاشی‌کاری خواهد شد و این من بودم که به او می‌گفتم: - تو هیچ‌وقت با این درس خوندن‌های شاهانه‌ات به هیچ‌ جایی نمی‌رسی. خب آن موقع...
  9. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    چشم‌هایم را به هرگونه از سختی می‌بندم.داستان من باید داستانی نگاشته شود که تنها ژانرش، ژانر تراژدی باشد. تلخ و بی‌کام! یادم می‌آید که از همان ابتدا، مهر سبحان در سن هشت‌سالگی در دلم نشست، چه خیال‌پردازی‌های دخترانه‌ای به سرم می‌آمد و هم‌اکنون چه حال شوم و پریشانی به سراغم آمده بود. نسیم...
  10. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    به طور ناگهانی تصمیم گرفتم که به حیاط بروم و کمی با خود خلوت کنم که دیدم سبحان هم با دارد به سمتم می‌آید. در کنار یک‌دیگر راه می‌رفتیم که نگاهم به تاب خورد و روی آن نشستم. سبحان هم در کنارم نشست. سر سخن را باز نمود: - می‌خوام این حرف رو بزنم و بعد برم. شاید تا یه ساعت دیگه من با سوفیا ازدواج...
  11. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    سیمین خانم جلو آمد و گفت: - خواستم بگم، من و مهسا برای چند روز نیستیم و می‌خوایم شمال بریم! تو هم میای؟ زن‌عمو حسنِت، شهاب و سانیا هستن. مهنا از فکر آن که شهاب هم به شمال می‌خواهد بیاید، لبخندی زد و سپس گفت: - باید فکر کنم! الآن هم که می‌خوام برم دوش بگیرم و تا نیم‌ساعت دیگه باید بیمارستان...
  12. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    با همان صدای آرام و منظم‌اش گفت: - مامان، هنوز برای رفتن به بیمارستان خیلی زوده! سیمین خانم گفت: - آخه دختر، تو هم باید دوش بگیری و هم نیم‌ساعت لباساتو انتخاب کنی که تا اون موقع ساعت هفت صبح میشه؛ الآن هم پاشو نمازت رو بخون که آفتاب غروب می‌کنه! از تخت خود برخاست و به سمت سرویس بهداشتی قدم...
  13. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    هرچند می‌دانست که پسرش هم نگران او است و هم به حال عشقش درگیر است. نمی‌خواست او را مسخره کند؛ برای آن که اهلش نبود و خودش هم، چنین کاری از او بعید بود. از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق قدم برداشت. برای آن که حرف‌اش روی شهاب تأثیر بگذارد، گفت: - فقط شهاب، باید خودت مهنا رو به دست بیاری و این...
  14. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    من همان بهتر که تن به ازدواج با آرمان را بدهم؛ هرچند که تاکنون عکس او را ندیده بودم. اخمی کردم و آهسته و استوار گفتم: - نه! می‌تونی خودت سر سفره‌ی عقد جواب ( نه ) رو بگی تا از این فلاکت راحت بشی! سوفیا: ولی اگه زری خانم بلااجبار به عاقد بگه خطبه رو بخونه چی؟ نفس عمیقی کشیدم و نیز گفتم: - به جناب...
  15. Nargess86

    پایه رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مادرش لبخندی زد. - از چه لحاظی داری این حرف رو می‌زنی؟ از این که مهنا در سطح متوسط بزرگ شده و تو پولدارترین آدم دنیا بزرگ شدی این حرف رو گفتی؟ ببین آدم باید جهت‌هاش رو نسبت به اطرفیانش تغییر بده. همه چیز که پول، زیبایی و حسادت کردن به مال و اموال هم‌دیگه که نیست! مهنا رو از همون بچگیش هم دختر...
  16. Nargess86

    تولد 🔸تاریخ تولد کاربران🔸

    1386.12.8 اسفند
  17. Nargess86

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    سلام درخواست جلد https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-dr-rysman-qyanvs-sydh-nrgs-mrady-khanqah.39726/post-327198
  18. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    کمی زبان فارسی‌اش را با لهجه غلیظ بیان می‌کرد و این بهتر بود. - میشه بریم اتاق آقا سبحان؟ اخم کم‌رنگی در پیشانی‌اش می‌نشیند و سپس بدون هیچ‌گونه حرفی برمی‌خیزد. من هم بلند می‌شوم و به دنبالش راه می‌روم. در اتاق سبحان را باز می‌کند و سپس آن را وارد می‌شود. من هم پشت سر او آمدم. روی تخت سبحان نشست...
  19. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهشید با نگرانی، ما دونفر را نگاه می‌کرد و این‌بار من تصمیم گرفتم به طور جدیت کامل به سبحان بفهمانم که به او علاقه دارم؛ آن هم چگونه؟ با طعنه و کنایه! پس لبخند ملیح و کم‌حال تحویلش دادم و نیز در همان حین، مستقیم در چشم‌های آبی تیره‌اش نگاه کردم. - من هم همین‌طور، خیلی ملاقات خوبی هست. انتظارم...
  20. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    ( فصل سوم ) همه‌ی خانواده‌ی پدری‌‌ام به عمارت عمه زری آمده بودیم و منتظر مانده بودیم تا سبحان با عشق‌اش بیاید. با بغض، دست مهشید را محکم گرفته بودم و مدام آن را فشار می‌دادم. بی‌چاره مهشید درد آن را تحمل می‌کرد و هیچ دمی نمی‌زد. وضع کنونی‌ام را نمی‌توانستم توصیف نمایم. با صدای آقا مصطفی باغبان...
عقب
بالا پایین