حس میکردم هوای خانه و فضایش برایم خفقانآور بود و هرچه هوا را میبلعیدم، هوایش برایم ناخوشایند بود؛ اما پدرم انگار حرفم را نادیده گرفته بود و نمیشنید و فقط میخواست حرف خودش را به کرسی بنشاند.
- فقط هیما، یک کلمه و اون هم ازدواج با آرمان!
دستم را به سمت پاهایش دراز کردم؛ ولی دستهایم به پاهایش...
مامان کمی تکان خورد که متوجهی شوکه شدن آن شدم.
به سویم راهش را معطوف کرد و با صدایی که از آن تعجب مشهود بود، گفت:
- هیما، چی میگی برای خودت؟
گریهام میگیرد. چکار کنم که دست خود آدم نبود تا بلکه آن را مهار نمایم.
گفتم:
- مامان، من علاقهای به آرمان ریاحی ندارم. ازت خواهش میکنم که یه کاری کن که...
از این فکر، پوزخندی در کنج ل*بهایم پدیدار میشود. تا در شانزده سالگی عقلات کامل نگردد، نمیفهمی که چه میگویم! کلمهی مسخره کردن را در زمانی فهمیدم که همکلاسیهایم مرا مسخره میکردند به خاطر بیشعوریشان بود که مرا مورد استهزاء قرار داده بودند.
باری دیگر، نگاهم به شعر محمود درویش افتاد.
-...
به شعر محمود درویش خیره شدم. از کودکی علاقه فراوانی به شعرهای او داشتم. آرامشی که نداشتم، او در شعرهایش داشت. امروز چه سریع گذشت!
سبحان قرار بود، فردی که به او علاقه داشت را از آمریکا با خود به ایران بیاورد.
چهقدر بدبخت بودم. قطره اشکی از چشمانم غلتید و یکبار دیگر به شعر محمود درویش خیره شدم...
- فرزانه، میگم که هیما قراره زن آرمان ریاحی بشه، همونی که خیلی پولدار و مشهوره. تازه مدلینگ هم هست. (این شخص واقعی نیست)
با این حرفشان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فالگوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی میکرد.
عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما...
به پاهای جوگندمیاش چشم دوخت که همزاد پوست صورتاش بود. نگاهش را از آنها گرفت و به چشمهای نافذ مادرش خیره شد.
نمیدانست به مادرش چه جوابی بدهد تا بلکه دست از سر خود بردارد. نفس عمیقی کشید و نیز گفت:
- نه، داشتم میرفتم توی تلگرام تا به برسام پیام بدم که دیدم عکسش رو داخل تلگرام گذاشته.
ابروان...
شهاب نگاهی به گوشیاش انداخت و نیز او همانند مهنا، همان آهنگ مورد علاقهی مهنا را گذاشت.
- به دلم آرامش و حس میدی منو با خوبی زیادیت حرص میدی
تو مثه حادثه خبر نکرده یهو رسیدی
شدی همه دنیام بهونه شعرام ساده بگم حرفامو
دو کلوم حرف حساب باهات دارم آخه من دوست دارم
واقعاً دوست دارم قلباً دوست دارم...
چشمهایم را میبندم. دنیا برایم ناخوشایند است. مانند یک آلودگی هوا، حرفهایشان در سرم معلق میشوند و باعث میشوند که آن آلودگی سّمی در ریههایم بپیچد و باعث خفگیام شود. به طرف نیمرخ پدرم برگشتم و گفتم:
- خب چی به من میرسه؟ به جز بدبختی و افسردگی که به من میرسه، چی به تو میرسه؟ بابا، فقط به...
از شدت خشم، بر سرش فریاد زدم:
ـ به خاطر چندتا خوردن و شستن برای من حرف میزنی؟
با همان پوزخند قبلیاش، گفت:
ـ با بزرگترت درست حرف بزن هیما!
مامان، زنعمو فرهاد، عمه مریم و عمه فرزانه، پسرعموهایم، عمو فرهاد و بابا، دخترعموهایم و... همه دورمان جمع شدم بودند و ما دونفر را مینگریستند.
- مثلاً تو...
نفسهایم کمکم داشت به شمار میرفت. حجم زیادی از این رنج را تحمل کردهام. خسته بودم و خسته!
دیگر جانی برای گریه کردن نداشتم. روی تخت نشستم و دراز کشیدم. چشمهایم از فرط گریه میسوخت. گریههایم خشک شده بودند. کاش میتوانستم به روستای مادریام بروم تا بلکه حال و احوالم نسبت به حال وخیمام بهتر...
سبحان عاشق فردی که در آمریکا زندگی میکرد، شده بود و برای همان مرا به عنوان خواهر خود خطاب نموده بود. او هیچگاه مرا در کنج تنهایی خود درک نمیکرد. هیچگاه!
صدای تگرگ آنهم در شیشههای پنجره، مرا به خود آورد که سبحان دارد مرا در این لانهی تنهاییام ترک میکند.
قلبم از شنیدن این حرف به درد...
سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
- سبحان، تو نمیدونی بابا قراره چه بلایی سرم بیاره؛ نه تو نمیدونی.
همانطور که سرم را برایش تکان میدادم، این کلمه را مجدد تکرار میکردم. جلوتر آمد و روبهرویم قرار گرفت.
- هیما، قرار نیست که من پشتت باشم. خودت باید از پس تنهاییهات بربیای. من میخوام برای...
در دلم پوزخندی زدم. او فقط به فکر منافع خودش بود. میخواست به من بگوید که هیما دیگر بس است، لج و لجبازی را کنار بگذار و با آرمان ازدواج کن؛ اما نمیدانست که این هیمایی که روبهروی او است، از دستاش خسته شده است و دیگر حتی برای جواب دادناش با او نمیخواهد یک کلام سخن بگوید.
با انگشت چپاش، مویی...
(فصل اول)
- خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن.
یک قطره اشک از لایهی چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را میکند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردنام، خود را برای پدرم چاپلوسی کرده است...