نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهرا خانم برای دلداریش گفت: غصه‌ش نخور عزیزم ایندفعه کاری میکنم چندسالی بره زندان تا حالش جا بیاد. - امیدوارم این اتفاق بیفته. تا وارد محوطه کارگاه شدند متوجه ماشین پلیس و آمبولانسی که حضور داشت شدند. به محض اینکه ابراهیم ایستاد، پریچهر از ماشین پیاده شد و با عجله به سوی کارگاه رفت. کارگاهش یک...
  2. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    تا پریچهر به خودش بیاید و بخواهد جوابی بدهد. نیما که داخل حیاط بود وارد سالن شد و خطاب به پریچهر گفت: عمه جون یه دقیقه میایی؟ چهره نگران نیما، بقیه را نگران کرد. پریچهر از جا برخاست و به همراه نیما سالن ترک کرد. تا وارد حیاط شدند. پریچهر گفت: چی شده نیما؟ نیما آرام گفت: طوری نیست فقط هول نکنیا...
  3. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    هر چند آقا مصطفی و همسرش از هدیه‌های ابراهیم خوشحال شده بودند ولی دیدن زخم صورت ابراهیم و شنیدن اتفاقی که برایش افتاده بود همه را ناراحت کرده بود. برادرهای پریچهر حرف از تلافی می‌زدند اما ابراهیم از آنها خواست کاری نکنند که برایشان دردسر شود. راه‌حل پریچهر و زهراخانم شکایت و پیگیری قانونی بود...
  4. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    به ماشین که رسید در عقب باز کرد و سبد گل بزرگتر را روی صندلی گذاشت و با دسته‌گل رز کوچک پشت فرمان جای گرفت. پریچهر با دیدن سبد و دسته گل گفت: این همه گل برای چیه؟ - اون سبد که برای پدرزن و مادرزن عزیزم. اینم برای شما! و دسته‌گل به سمتش گرفت و گفت: قصد ناراحت کردنت نداشتم. پریچهر کوتاه آمد...
  5. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    در مسیر رفتن به خانه پدر پریچهر بودند و این مسیر داشت به سکوت طی می‌شد. این سکوت با تماسی که ابراهیم داشت شکسته شد. با دیدن شماره راحله، مکثی کرد و جواب داد: بله بفرمایین. شنیدن صدای دخترش لبخند مهمان لبش کرد: سلام بابایی، چطوری قشنگم؟ با حرفش خندید و گفت: سلام عزیزم، خوبی دختر نازم. خوبم...
  6. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    و باز روی تختش دراز کشید. دستانش را زیر سر جمع کرد. می‌دانست پریچهر به خاطر ترس از گذشته و آسیبی که دیده از او دوری می‌کند. هر چند دلخور بود از رفتارش ولی نمی‌خواست قضاوتش کند تا باز ندانسته مثل دفعه قبل، قضاوتش بی‌جا باشد. درون افکارش غوطه می‌خورد و به این فکر می‌کرد چطور می‌تواند به پریچهر...
  7. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    داخل حیاط لبه پلکان نشسته بود و تلفنی با زهراخانم صحبت می‌کرد. - یه حرفهای بینمون رد و بدل شد. منم یه حرفی زدم که فکر میکنم ناراحت شد ولی اصلاً منظور بدی نداشتم. زهرا خانم آرام گفت: پس معلومه ناراحتیش واسه‌ت مهمه. پریچهر در جوابش گفت: مهم از این لحاظ که دلم نمی‌خواد هیچکس از دستم ناراحت بشه...
  8. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم فقط نگاهش می‌کرد. دلخور بود و فکرش را نمی‌کرد پریچهر چنین فکری در سر داشته باشد. پریچهر بچه می‌خواست اما اصلاً نمی‌خواست حتی برای بچه هم با ابراهیم همبستر شود. نمی‌دانست دلیلش چیست؟ اما می‌دانست هر چه که هست شاید ریشه در گذشته‌ای دارد که پریچهر به خوبی از آن یاد نمی‌کرد. شاید دلزده بود...
  9. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    میز صبحانه را با کمک هم جمع کردند و هردو به پذیرایی رفتند. ابراهیم تلویزیون روشن کرد و مقابلش نشست تا کمی اخبار نگاه کند و پریچهر هم آنطرفتر روی میز ناهارخوری مشغول کار خودش بود. بعد از اینکه کمی حساب و کتاب کرد. خسته با خودش گفت: آخيش بالاخره تموم شد. ابراهیم این حرفش شنید و گفت: خسته نباشید...
  10. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    و بعد از مکثی گفت: بعدم که به خاطر حماقت کارگرمون و اون درگیری پیش اومد و پدرم الکی الکی شد قاتل! پریچهر بشقابی برداشت و همینطور که تخم‌مرغ پخته را داخل بشقاب می‌کشید سوالش را پرسید: چرا حماقت کارگرتون؟ - به خاطر یه سوتفاهم رفته بود اداره بیمه، اونجا هم یه چیزای بهش توضیح داده بودن خودش به این...
  11. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر نان‌ها را از دستش گرفت و گفت: مجید سر راهتون گرفت. ابراهیم از کنارش گذشت و در جوابش گفت: می‌خواست از پشت چاقو بزنه یه موتور سواری بود. به موقع فهمیدم و خودم کنار کشیدم ولی تیز چاقوش به صورتم کشید. و در دستشویی را باز کرد تا از آینه به خودش نگاه کند. پریچهر چراغ را برایش روشن کرد و گفت...
  12. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و چای تازه دم گذاشت از صدای شرشر آب در حمام، متوجه رفتن ابراهیم به حمام شد. برای همین فرصت مغتنم شمرد و دوباره به اتاق رفت و این بار تی‌شرتش را با یک تی‌شرت ساده صورتی عوض کرد و شلوار پارچه‌ای مشکی هم پوشید‌. مانتو و شال ساده‌ای هم برداشت و از اتاق بیرون رفت. در حال...
  13. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    با صدای آرامش بیدار شد که نزدیکش ایستاده بود و صدایش می‌زد. - پریچهر، پریچهر بیدار شو. نمازت قضا میشه. چشم باز کرد و با چشمان نیمه‌باز به او که مقابلش ایستاده بود چشم دوخت. سجاده‌اش تا خورده در دستش بود. تا چشم باز کرد ابراهیم باز گفت: نمازت قضا نشه! - ممنون! و باز ابراهیم یه کمی به سمتش خم...
  14. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر در یخچال باز کرد و گفت: چیز مهمی نیست‌. سنگ‌های شالم کشیده شد به گردنم. ابراهیم پشت سرش قرار گرفت و نگاهی به زخم گردنش انداخت. اما پریچهر از همان نزدیکی بیشتر ترسیده بود ولی نمی‌خواست ضعف نشان دهد. ابراهیم موهای روی گردنش کنار زد و دقیق‌تر نگاه کرد و گفت: این خیلی ناجوره. - خوب میشه...
  15. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    جلو آینه کنسول ایستاد و موهایش را شانه زد. موهایش خیلی بلند نبود اما خیلی کوتاه هم نبود. اما وقتی شانه خورد رنگ و حالتش قشنگ شد. به خودش درون آینه چشمکی زد و گفت: حالا با چی اینا رو ببندم. موهای اضافه را از داخل برس بیرون کشید و به سوی آشپزخانه رفت تا داخل سطل آشغال بریزد. خوشش نمی‌آمد مو جایی...
  16. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    بعد از نوشیدن آب شالی که از ابتدایی مهمانی حسابی کلافه‌اش کرده بود و از روی سرش باز سریده بود، عصبانی خواست از دور گردنش بکشد که سنگ‌های شال روی گردنش کشیده شد و آخش را درآورد. شال را که برداشت آرام روی زخم کنار گردنش دست کشید. کتش را هم از تن کند و از جا برخاست به سوی آینه روی کنسول رفت. خراش...
  17. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر چون نزدیک خانه شده بودند باز ساکت شده بود و استرس داشت و ابراهیم چون فکرش درگیر جاسوس پریچهر بود. ساعت از دوازده شب می‌گذشت و کوچه و محله حسابی خلوت بود. ابراهیم در حیاط خانه را با ریموت باز کرد و ماشین را داخل خانه راند. پریچهر حسابی استرس گرفته بودش. ابراهیم از ماشین پیاده شد و به سوی...
  18. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    دقایقی بعد گوشیش زنگ خورد و ابراهیم جواب تماس مادرش را داد: الو سلام مامان جان. طیبه خانم با گریه گفت: الو ابراهیم، وای خدایا شکرت. مامان چرا گریه می‌کنی؟ دلم هزار راه رفت پسر! بیشتر از هزار بار بهت زنگ زدم. چرا در دسترس نیستی؟ ابراهیم نیم‌نگاهی به پریچهر انداخت و گفت: جای بودم که گوشی آنتن...
  19. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر نفس عمیقی گرفت و گفت: روزی که شروع کردم فکر نمی‌کردم موفق بشم. هیچ‌کس حمایتم نکرد جز بی‌بی‌خانم! - بی‌‌بی‌خانم؟! پریچهر سری تکان داد و گفت: یه پیرزنی بود بعد از فوت شوهرم سالهای زیادی توی خونه‌اش زندگی کردم و کارم از خونه‌‌اش شروع کردم. توی طلاسازی کار کردم و یه سرمایه‌ای که جمع کردم با...
  20. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر کمی فکر کرد و گفت: من فاکتورها رو روزانه ازشون می خواستم به غیر از این اواخر که سرم شلوغ شد و دو سه روز یه بار ازشون می‌گرفتم. نمی‌دونم ولی شاید برای افتتاح طلافروشی دوم عجله کردم. ابراهیم باز گفت: یه چیزی بگم! بفرمایین. سپردن مغازه طلافروشی به دیگران وفتی خودت مرتب اونجا نیستی چندان...
عقب
بالا پایین