نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    سکوت پریچهر باعث شد تا ابراهیم حرف بزند و کمی راحت‌تر با او صحبت کند. - میتونم پریچهر صدات کنم؟ پریچهر سری به علامت مثبت تکان داد و گفت: بله. - شما هم فقط ابراهیم صدام کن. پریچهر سری تکان داد و ابراهیم باز گفت: ازدواج ما درسته صوری بود. ولی واقعیه. پس یعنی رسماً شرعاً زن و شوهر هستیم. هر چند...
  2. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم باز کنجکاوانه پرسید: پس دلیلش چی بود؟ پریچهر وقتی صحبت می‌کرد از فکر و خیالش دور می‌شد و استرسش کمتر می‌شد از این سوال کمی به سمتش چرخید و گفت: ناراحت نمی‌شید. نه. مطمئن باشم. ابراهیم سری تکان داد و پریچهر گفت: همون کسی که شما بهش می‌گید جاسوس می‌گفت اهل رقص نیستید. حتی شب عروسیتون...
  3. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهرا نزدیکش شد در آغوشش گرفت و گفت: می‌ترسی خودت هم بخوره دختر که هول کردی. و از آغو*ش پریچهر بیرون آمد و با چشمکی آرام گفت: تو از پسش برمیایی. پریچهر احساس می‌کرد همه چیز از کنترلش خارج شده است. فرزانه و زهراخانم که خداحافظی کردند و رفتند. پریچهر باز روی صندلیش نشست. ابراهیم از جا برخاست و به...
  4. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    مراسم با صرف شام داشت به پایان می‌رسید برای ابراهیم و پریچهر در همان سالن میز دو نفره شام را چیده بودند در اتاقی خصوصی که از تشریفات سالن بود. هردو ساکت سر میز رو به روی هم نشسته بودند. پریچهر با غذایش بیشتر از هر چیزی بازی می‌کرد اما ابراهیم با اشتها غذایش را می‌خورد اما با دیدن ناراحتی پریچهر...
  5. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    عقد که تمام شد. باز با یادآوری زهراخانم حلقه‌ها را به دست هم انداختند و بعد صدای هلهله و موسیقی به یکباره بلند شد. هردو در کنار هم بودند و تماشاچی شادی و رقص جوان‌ترها بودند. رقص لری و دسته‌جمعیشان برای ابراهیم جذابیت خاصی داشت که با شوق نگاه می‌کرد. پریچهر از گوشه چشم نگاهش می‌کرد و او هم...
  6. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    آقا مصطفی برایشان آرزوی خوشبختی و سربلندی کرد و ابراهیم و پریچهر هردو به جایگاه عقد برگشتند. هردو ساکت بودند اما گویا بعد از آن حرفها هردو هم یادشان رفته بود که باید خوشحال به نظر برسند. دو تا از خواهرهای پریچهر بالای سرشان پارچه سفیدی را گرفته بودند و از زهراخانم می‌خواستند که قند بسابد او وقتی...
  7. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    بعد از این حرفها، باز آقا مصطفی کوتاه صحبت کرد و میثم حرفهای پدرش را بازگو کرد: بابا میگن با پریچهر من خوشبخت می‌شید چون پریچهر زنیه که حرمت سرش میشه و هیچوقت به دست و زبونش کسی بی‌حرمت نشده و نمیشه. صبور و مهربون. و باز آقا مصطفی حرفی زد و میثم گفت: بابا از شما می‌خواد پریچهر خوشبخت کنید و به...
  8. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم و پریچهر تا رسیدن به جایگاه در کنار هم قدم برداشتند و با لبخند‌های تصنعی به مهمانان خوش‌آمد گفتند. سالن عقد خیلی بزرگی نبود اما از هر لحاظ زیبا و شیک بود. وقتی در جایگاه قرار گرفتند و در کنار هم نشستند ابراهیم به کنایه گفت: از کارم راضی هستید خانم ارباب؟ پریچهر از گوشه چشم نگاهش کرد...
  9. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر که حرفی نزد، ابراهیم هم دیگر ساکت ماند‌. هردو دلخور و آزرده خاطر شده بودند. ابراهیم به گمانش، پریچهر خودخواهانه جوابش را داده و پریچهر از ابراهیم به این خاطر که هیچ‌چیز در موردش نمی‌دانست و افکار خودش را بی‌رحمانه به زبان رانده بود ناراحت بود. ساعت تقریباً چهار و نیم بود که به سالن عقد...
  10. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم خنده‌ای زد و گفت: می‌دونستم همین فکر می‌کنید. نه من پشیمون نشدم و نمی‌خوام جا بزنم. ولی دلم میسوزه که شما دارید با زندگیتون این کار می‌کنید. شما یه بار همسرتون از دست دادید. حتماً توی این سیزده سال سختی‌های زیادی متحمل شدید به این خاطر که مردتون از دست داده بودید. تا این را گفت پریچهر...
  11. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    به خواست لیلا، مقابل هم ایستادند و چشم به هم دوختند. ابراهیم می‌دیدش و از قشنگی چشمانش لذت می‌برد اما پریچهر هنوز هم معذب بود و انگار همین معذب بودن باعث شده بود قشنگ چشمان او را نبیند. هر چقدر لیلا به جانشان غر زد ‌که به هم نزدیک شوند و ابراهیم دست روی کمر پریچهر بگذارد و پریچهر دست روی سینه...
  12. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    عکاس آتلیه زن جوانی بود که آن روز سرش خلوت بود و از اینکه یک مشتری ناگهانی به تورش خورده بود خوشحال بود. با خوشروئی از آنها استقبال کرد تا وارد آتلیه نه چندان بزرگش بشوند. خانمی به نام لیلا که به معنی واقعی کلمه پرحرف بود. از آنها می‌خواست تا برای عکس‌های بهتر به باغی که بیرون شهر داشتند بروند...
  13. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ساعت دو و نیم ابراهیم حاضر و آماده با دسته‌گل رز قشنگ سفید صورتی که گرفته بود مقابل آرایشگاه رود نیما هم با ماشین خودش آمده بود تا فریبرز و مادرش را به خانه برساند. ابراهیم تکیه زده به ماشین و نگاهش به زیر منتظرشان بود که با شنیدن صدای زهرا خانم سر بلند کرد. با دیدن پریچهر در آن لباس سفید و...
  14. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم وقتی یادش می‌آمد چقدر برای ازدواج با راحله با پدر و مادرش کلنجار رفت تا بالاخره راضیشان کرد از خودش خجالت می‌کشید. روزی که راحله در آن بلبشویی فکری زندگیش که درگیر کارهای پدرش بود بابت گرفتن مهریه‌اش اقدام کرد جلو پدر و مادرش سرشکسته شد و خجالت کشید. حتی فکر کردن به آن روزها هم آزارش...
  15. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    نفس عمیقی گرفت و گوشیش را برداشت. فایلی که پریچهر برایش فرستاده بود باز کرد تا مشکلش را پیدا کند. اعداد و ارقام که دید با خودش گفت: تو چطوری به این ثروت رسیدی؟ پدر و خانواده پولداری که نداری. حتمی از شوهر سابقت! نفس عمیقی کشید و بعد از کمی کنکاش بین اعداد و ارقام باز از چیزی سر درنیاورد. هیچ وقت...
  16. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهراخانم باز خندید و گفت: ا زرنگی، من تا تهرون بودیم وکیلت بودم اینجا خاله دامادم. و خودش باز خندید. پریچهر ظرف خورشت سر میز برد و تا به داخل آشپزخانه برگشت آرام گفت: فردا صبح باهاش حرف میزنم. بذار بعد از عقد باهاش حرف بزن. چرا؟ زهراخانم نزدیکش شد و باز با شیطنت گفت: اون موقع دیگه زن و شوهرید...
  17. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    جلوی در ورودی سالن، زهراخانم به استقبالشان آمد و گفت: شام که نخوردید؟ پریچهرجوابش را داد: ای وای شام، سفارش میدم ببخشید! زهراخانم خندید و گفت: دختر دارم ازت سوال میپرسم‌. خودم درست کردم. بفرمایین. بوی خوشمزه قورمه‌سبزی درون خانه پیچیده بود. فریبرز هم با اوقات تلخ داشت فیلم تماشا می‌کرد...
  18. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    وقتی به خانه رسیدند، هردو پیاده شدند. پریچهر ماشین دور زد و قبل از رفتن خطاب به ابراهیم گفت: بابت امروز ممنونم. و ابراهیم نمی‌دانست چرا تا این حد از او تشکر می‌کند‌. با لبخند گفت: من از شما ممنونم. پریچهر متعجب نگاهش کرد و پرسید: برای چی؟ - برای اینکه طوری می‌کنید که من احساس نکنم دارم برای...
  19. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر نگاهش به بیرون داد. نفس عمیقی گرفت و گفت: ببینید نمی‌دونم چطوری باید بیانش کنم. آخه یه کمی هم خجالت میکشم... حقیقتاً... اما با صدای زنگ موبایلش حرفش در دهانش ماسید و با عذرخواهی کوتاهی گوشی را از کیفش بیرون کشید و با خودش گفت: گفتم دست از سرم‌ برنمیداره. کیه؟ مجید! ابراهیم بدون اجازه...
  20. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    آخر به خواست و سلیقه پریچهر، ابراهیم هم باز یک کت و شلوار خرید. شاید پریچهر می‌خواست نشان دهد به اندازه هستی خوش‌سلیقه است. پریچهر وقتی خرید را شروع کرد وسایل دیگری هم خرید و برای چند نفر دیگر از اعضای خانواده‌اش هم خرید کرد. وقتی خریدشان تمام شدکه آفتاب غروب کرده و نزدیک اذان بود. وسایلی که...
عقب
بالا پایین