نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم حساب کرد و با هم از رستوران بیرون آمدند. کمی در پاساژها چرخیدند اما پریچهر نمی‌دانست چه می‌خواهد. ابراهیم که در سکوت همپای او قدم می‌زد گفت: نمی‌خواهید بریم داخل یکی از مغازه‌ها یه لباسی انتخاب کنید؟ پریچهر نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت: حقیقتاً اصلاً نمی‌دونم چی باید بگیرم. میگم کاش خانم...
  2. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر به عقب تکیه زد و گفت: ممنون. فایل داخل واتس‌آپ واسه‌تون میفرستم. ابراهیم گوشیش را باز کرد و بعد از باز کردن فایل، نگاهی انداخت و گفت: می‌شه یه توضیحی هم بدید! - حساب و کتاب یکی از طلافروشی‌هام. احساس می‌کنم یه جای کارشون می‌لنگه اما حساب و کتاب همه چیز درسته. حقیقتاً آدمی که واسه‌م کار...
  3. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    بعد از کلاس دوم، با هم از آزمایشگاه بیرون آمدند. باز در سکوت پریچهر رانندگی می‌کرد و ابراهیم گاهی از گوشه چشم نگاهش می‌کرد. به نظرش خیلی آرام می‌راند و روی اعصابش بود. برای یک سبقت گرفتن کلی معطل می‌کرد. نفی عمیقی گرفت و گفت: می‌شه من رانندگی کنم؟ پریچهر بدون هیچ حرفی اولین جای خالی که کنار...
  4. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    صحبتش خیلی با پدرش طولانی نشد. پدرش بیشتر از هر کسی به ابراهیم و کارهایش اطمینان داشت و می‌دانست ابراهیم برای برخاستنشان از خاک حتما فکری دارد برای همین دلگرم بود به او و کارهایش. وقتی تماسش قطع شد برگشت و در کنار پریچهر نشست که داشت روی گوشی فایلی را بررسی می‌کرد. مزاحم کارش نشد وقتی کارش تمام...
  5. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر لبخندی به جانش ریخت و از جا برخاست و گفت: کلاس‌ها شروع شد بعد از کلاس می‌بینمتون. و به سوی کلاس خانم‌ها رفت. پریچهر جای در انتهای کلاس جای گرفت. تمام فکر و ذکرش را ابراهیم درگیر کرده بود و گاهی در آن بین به صحبت‌های خانم دکتری که داشت در رابطه مسائل زناشویی صحبت می‌کرد گوش می‌داد. همان...
  6. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم سرش را نزدیک گوشش برد و گفت: احیاناً کار سمیه نیست. نگاه پریچهر به سمتش چرخید مدتی گنگ نگاهش کرد و بعد گفت: خواهرتون؟! - آره ازش برمیاد این کارا! پریچهر خندید و ابراهیم با اخم گفت: پس کار خودشه! - نه، من اصلاً سمیه خانم ندیدم و نمی‌شناسم. ابراهیم کلافه پوفی کشید و گفت: کارمون اینجا...
  7. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم ترجیح داد ساکت باشد و پریچهر هم حرفی برای گفتن نداشت. با زنگ موبایل ابراهیم سکوت ماشین شکست. باز شماره راحله بود و ابراهیم گمان کرد آواست. برای همین جوابش را داد: سلام دختر بابا! اما به جای صدای آوا، صدای راحله را شنید: سلام ابراهیم، خوبی؟ اخم‌های ابراهیم در هم شد و گفت: یه حرف هزار...
  8. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    صبح بعد از نماز، از خانه بیرون رفت. کمی قدم زد و بعد وقتی با نان تازه به خانه برگشت متوجه ماشین پریچهر شد که مقابل در خانه بود. زنگ در را زد و در توسط زهراخانم برایش باز شد. وقتی وارد سالن شد، زهراخانم به استقبالش آمد و گفت: به به، نون تازه. دستتون درد نکنه. پریچهر هم گرفته بود. پریچهر از...
  9. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    فاطمه باز گفت: بابا هم سراغت می‌گرفت گفتم برای کار با دوستت رفتی شهرستان، یه کمی پرس‌ و جو کرد چه کاری و با کی رفتی من بهش گفتم خودت میایی واسه‌ش توضیح میدی. کار خوبی کردی؟ میگم داداش، حالا واقعاً چه کاری هست؟ گفتم که کار مبل، رفیقم می‌خواد توی این زمینه کار کنه از من خواسته چم و خم کار یادش...
  10. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم در سکوت رانندگی می‌کرد و فریبرز هم نگاهش به خیابان بود. زهراخانم این سکوت شکست و ابراهیم خطاب قرار داد: آقا ابراهیم شما نمی‌بایست دخالت می‌کردید. احتمال داره از شما۰ هم شکایت کنه. ابراهیم از آینه نگاهی انداخت و گفت: چه اهمیتی داره مقصر خودشه. - بله ولی شما بینیش شکستید. ابراهیم...
  11. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    سر سفره مفصل شام بودند که صدای دزدگیر ماشین ابراهیم بلند شد و پشت بندش صدای شکسته شدن شیشه پنجره یکی از اتاقها که از سوی دیگر مجاور کوچه بود. صدای فریادهای هم بیرون شنیده می‌شد. مصیب و میثم و نیما سریع برخاستند و بیرون رفتند. پریچهر سریع از جا جهید و به سوی پنجره سالن رفت. ابراهیم هم بعد از مکثی...
  12. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    برای مدت کوتاهی بعد از نشستن سکوت همه جا را گرفت. نیما این سکوت را شکست و گفت: می‌بخشید خونه پدربزرگم مبل نداره. ایشون چندان به مبل نشینی عادت ندارن. زهراخانم در جوابش را با لبخند گفت: چه اشکالی داره. اینجوری هم خیلی خوب و قشنگه! زن مسنی که گویا همسر آقامصطفی بود به زبان لری حرفی را زد و مصیب...
  13. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهراخانم می‌خواست در رابطه موضوعی که پریچهر مطرح کرده بود با ابراهیم ازدواج کند ولی هم چندان راحت نبود هم اینکه با وجود فریبرز نمی‌توانست صحبت کند. برای همین این موضوع را به زمان دیگری موکول کرد. ابراهیم توی فکر بود و زهراخانم هم نگاهش به خیابان بود و فکرش درگیر حرفهای پریچهر بود که ظهر درون...
  14. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    وقتی از مسجد بیرون آمدند که ابراهیم و فریبرز خیلی زودتر بیرون آمده بودند و مقابل بستنی فروشی نزدیک مسجد بودند. فریبرز با دیدن آنها صدایشان زد. بعد از خوردن یک بستنی در هوای سرد پاییزی به سوی مقصد بعدی راه افتادند. پیشنهاد پریچهر چند مکان تاریخی بود اما فریبرز دلش می‌خواست سری به اماکن تفریحی و...
  15. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر لبخندی زد و نگاهش به تسبیح توی دستش داد وقتی ذکر گفتنش تمام شد نگاهش به زهراخانم داد و گفت: همه چیز صوریه؟ قرار نیست بیشتر از چند ماه طول بکشه. - کوتاه بیا پریچهر! ابراهیم مردی هست که میشه برای یه زندگی همیشگی روش حساب باز کرد. پریچهر برخاست و مقابل زهراخانم نشست و گفت: خانم سعادتی من...
  16. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    با تماس زهرا خانم و فریبرز را پیدا کردند و از قلعه بیرون آمدند. گردش در قلعه حسابی وقتشان را گرفت که دیگر وقتی برای گردش در جاهای دیگر را نداشتند برای همین برای خوردن ناهار به رستوران سنتی و زیبایی که پیشنهاد پریچهر بود رفتند. ذائقه ابراهیم و پریچهر تقریباً مثل هم بود و زهرا خانم و فریبرز ترجیح...
  17. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم ابروی بالا برد و گفت: پس حق دارید فرصتی برای تفریح نداشته باشید حسابی سرتون شلوغ! اما چرا خانواده‌تون از کار تهران شما بی‌خبر هستن؟ پریچهر نفس عمیقی گرفت و گفت: یاد گرفتم اگه بخوام موفق بشم اجازه ندم دیگران از کارم سر دربیارن. ابراهیم با نظرش موافق بود برای همین سری تکان داد و آرام...
  18. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر کمی به فکر رفت و بعد گفت: سال‌های سال آرزوم یه زیارت امام‌رضا بود ولی نمیتونستم. می‌دونید همینکه توی کارم به یه موفقیت نسبی رسیدم یه بلیط گرفتم برای مشهد، همه چیزم سپردم به پسر برادرم و رفتم مشهد. برای چهل هشت ساعت پام از حرم بیرون نذاشتم. میترسیدم برم و دیگه نتونم برم زیارت. و خودش...
  19. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    هر چهار نفر وارد قلعه شده بودند. فریبرز با شوق بیشتری تماشا می‌کرد هر چند ابراهیم چون برای اولین بار بود به آنجا رفته بود خوشش آمده بود و تقریباً تنها قدم می‌زد. پریچهر و زهراخانم باهم بودند. فریبرز هم تنها برای خودش می‌چرخید. پریچهر نیم‌نگاهی به ابراهیم انداخت و گفت: دیشب بعد از اون دعوا هیچی...
  20. م . صالحی

    در حال تایپ رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ماشینی که پریچهر در خرم‌آباد داشت یک پژو پارس سفید بود. برای اینکه خودش را از رانندگی معاف کند از پیشنهاد فریبرز که می‌خواست با ماشین ابراهیم بروند استقبال کرد. پس ماشین‌ها را جابه‌جا کردند و همگی با ماشین مشکی که فعلا به نام ابراهیم ثبت می‌شد راهی یه گردش روزانه شدند. ابراهیم رانندگی می‌کرد و...
عقب
بالا پایین