نتایح جستجو

  1. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    *** (فلاش بک) هوا سنگین بود. نه از باران و نه از دود، بلکه از فریادهایی که در خیابان پیچیده‌ بود. شعارها، صدای قدم‌های شتاب‌زده، بوق‌های ممتد و همهمه‌ی هراسان جمعیت مثل موجی خروشان از چهار سوی میدان جاری بود. توده‌ی معترضان، با پلاکاردها و فریادهای خشمگین، از قلب خیابان گذر می‌کردند. مردی...
  2. Tifani

    دنباله دار شیرینی مورد علاقت چیه؟

    خب من مامانم قنادی خونگی داره آف کورس که عاشق همه شیرینیام اما با اختلاف بروکی
  3. Tifani

    نظارت همراه رمان توفش | ناظر: دلارام

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/39541/page-2#post-335700 پارت‌های جدید
  4. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    اما خاتون فقط می‌دوید. اشک، باران و غبار همه در هم آمیخته بودند. چشم‌هایش چیزی را نمی‌دیدند جز گذشته‌ای که مثل شعله‌ در حال بلعیدن غرورش بود. نای برگشتن نداشت، اما زمین مثل خاطره‌ای ناخواسته پایش را گرفت. پاشنه‌اش میان گِل‌های خیابان گیر کرد، تعادلش بهم خورد و با زانویی زخمی افتاد. درد درون تنش...
  5. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    صدای برخورد مشت با استخوان در هیاهوی تالار مثل شکستن چیزی مقدس پیچید. میز بلورین کناری لرزید، یکی از لیوان‌ها با صدای تیزی افتاد و شکست. فریاد کوتاه و خشکی از گلوی کریمی پرید، همان لحظه‌ای که احمد با تمام وزن و خشم فروخورده‌اش روی سینه‌اش کوبید. صورت ستوان با آن سبیل باریک و خودآرایی هولناک،...
  6. Tifani

    اطلاعیه درخواست تگ فرعی | آثار تالار رمان

    درخواست مجدد https://forum.cafewriters.xyz/threads/39541/
  7. Tifani

    همگانی [ الآن چه احساسی داری؟ ]

    خستمممممممممممم
  8. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    هر دو چرخیدند. مردی میان‌سال با قدی کشیده، کت بلند تیره و سبیلی باریک و واکس‌خورده مقابلشان ایستاده‌ بود. نگاهش بی‌شرمانه از صورت خاتون گذشت و روی خطوط بدنش ماند. لبخندی نچسب گوشه‌ی لبش بود. از آن لبخندهایی که بوی تهدید می‌داد، نه محبت. احمد او را به خوبی می‌‎شناخت، حتی می‌توانست بگوید از خودش...
  9. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    موسیقیِ آرامِ تالار هنوز جریان داشت. ریتمی نرم و غلتان در فضا پیچید مثل پچ‌پچه‌ی عاشقانه‌ای در گوش شب. دست‌های احمد هنوز روی کمر و انگشتان خاتون بود، با فشاری سنجیده. نه آن‌قدر محکم که تملک را فریاد بزند، نه آن‌قدر آرام که بی‌تفاوتی بخوانی‌اش. فقط به اندازه‌ی مردی که می‌دانست چیزی ارزشمند میان...
  10. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    لحظه‌ای سکوت میانشان افتاد. سکوتی که از هزار واژه خطرناک‌تر بود. موسیقی تغییر کرد. ریتمی آرام‌تر و کش‌دارتر. احمد دستش را جلو برد. نه خشن، نه با اجازه گرفتن. حرکتی طبیعی مثل ماهیگیری که می‌داند ماهی در تورش افتاده. - افتخار میدی؟ چشم‌های خاتون لحظه‌ای برق زدند. شک، تمسخر و بازی، همه در یک پلک...
  11. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    آن سوی عمارت انگشتان احمد دور گیلاس کریستالی قفل شده‌‌ بود. نور چلچراغ‌ها روی مایع کهربایی درون گیلاس می‌لرزید و انگار هر لرزشی به تپش عصبی شقیقه‌هایش گره می‌خورد. جمعیت در تالار موج می‌زد. صداها در هم می‌آمیختند؛ خنده‌ها، زمزمه‌ها، صدای برخورد بلور به بلور؛ اما برای او انگار همه‌ی صداها به یک...
  12. Tifani

    گپ و گفت خانواده کافه نویسندگان

    y (658) برید کنار دارم جارو میکنم
  13. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    صدای پاشنه‌ها که روی چوب خشکِ کف خانه طنین انداخت، صادق از سایه‌ها بیرون آمد. انگار نه از جایش، که از دلِ یک فکر بلند شده باشد. کنار در ایستاده‌ بود، در نیمه‌تاریکی، با پیراهنی خاکستری و آستین‌های بالا زده. چشم‌هایش که همیشه آرام و محجوب بودند، حالا چیزی میان تردید و خشم در خود داشتند. انگار یک...
  14. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    *** (فصل دوم) اتاق، در هاله‌ای از نور لرزان چراغ نفتی، شبیه خاطره‌ای گمشده نفس می‌کشید. بوی گل‌های خشک‌شده، لا‌به‌لای صفحات کهنه‌ی کتاب و چوبِ مرطوب، با نسیم شب‌خیز درآمیخته‌ بود. نسیمی که از پنجره‌ی نیمه‌باز عبور می‌کرد و پرده‌ی نازک سفید را آرام، مثل آهی بی‌صدا، به رقص در می‌آورد. چنان‌که...
  15. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    پدر، دخترک را در آغوشش فشرد، بوی موهای نمدار و خاک‌خورده‌ی خاتون را نفس کشید و آهسته از ایوان بالا رفت. سقف چوبی خانه با صدای تق‌تق نرم قدم‌هایشان می‌لرزید. در آستانه‌ی در مادر ایستاده بود؛ با چادر گلدار و صورت خسته‌اش که رد تب طولانیِ روزهای تیفوس در گونه‌هایش نشسته بود. نگاهی به خاتون انداخت،...
  16. Tifani

    عالی رمان توفش | تیفانی

    *** «فلاش‌بک» باد از لای درخت‌های بلند سپیدار گذشته‌ بود و بوی نم و خاک، بوی بارانِ نیم‌ساعت پیش را در خود داشت. هوا مه‌آلود بود، نه آن‌قدر که آدم راهش را گم کند؛ اما به‌قدر کافی که همه‌چیز را رؤیایی‌تر نشان دهد. از دور، صدای زنگوله‌ی گاوهایی که از چرا برگشته‌ بودند در دشت می‌پیچید و صدای چک‌چک...
عقب
بالا پایین