مادامی که با غم و دلخونیهایش دست و پنجه نرم میکرد، یک کلام محبتآمیز کافی بود که شعلهی گرمی بر خزان روحش بتابد. اینکه هنوز در چرخهی زوال زندگی پوسیده نشده بود چه علتی داشت؟ سر بالا آورد، نگاهشان که به هم تلاقی کرد، چیزی در سینهاش لرزید، انگار یخهای قلبش ترکید. به نظر از پاسگاه برمیگشت...