چشمانش از صفحهی خاموش تلویزیون دل کندند، سرتاپایش را همچون افعی برانداز کرد، جوری که به خود لرزید. وقتی لیوان را به غضب از دستش گرفت و بدون اینکه به آن ل*ب بزند روی میز محکم کوبید، فهمید یک جای کار ایراد دارد. رفتارهایش را نمیشد پیشبینی کرد. پنجههای زبر مردانهاش، بین موهای خیسش تنیدند. صحنهی...