نزدیکتر که شد، قدمهایش سست گشتند. ل*ب بالایش از سکوت لرزید. راه برگشتی نداشت. پلکی زد و توانش را در پاهایش جمع کرد. لبخندهای نایاب و شوخیهایی که با فاطمه میکرد قلبش را به خروش میانداخت. کف دستان عرق زدهاش را بین دامن لباسش مخفی کرد و سعی کرد بر خود مسلط شود. فاطمه با دیدنش، خندهاش قطع شد و...