گوش مفت برای نصیحت کردن میخواستند و سرزنش و شماتت از رفتار نادرستم جلوی زندایی. قطعاً پریدنم به ارسلان از همه بدتر بود.
جدّی و محکم گفتم:
- نمیمونم.
سریع قدم برداشتم تا پا به فرار بگذارم امّا روبروی در بهم رسیدیم. نگاههای گرهخورده، دیگر هیچ وجه مشترکی با هم نداشتند. جسم و روحش درون دیگری...
در این مدت دوماه آشنایی ما و خواستگاری سنتی، چند برخورد بیشتر همدیگر را ندیده بودیم. او که همیشه کت و شلوار میپوشید. سر به زیر، رفتاری متین و مُوَقَّر داشت. با لحن آهسته و شمرده حرف میزد و احوال همه را میپرسید.
آن روز هم به بهانهی آوردن آش نذری سر از خانهی ما درآورده بود. چادر را سفت و محکم...
بشقابی به همراه چند شیرینی و چای جلویش گذاشتم. با لحن مسخرهای گفت:
- دست شما درد نکنه عروسخانم.
دور از همه نشستم. عصبی خم شدم و مشغول درآوردن جورابهای بلند مشکی و زخیم از پایم شدم. عزیزخانم سرفهای کرد. نگاهش کردم و با ل*ب گزیدنش، صاف نشستم و کلافه پرسیدم:
- چیه؟
با اشارهی چشمش به سمت...
خدایا چه موقع بدی یادش آمده بود همان ارسلان قبل بشود. مسئولیتپذیر و دوستداشتنی امّا نه برای شاهدختی که از همه چیز دست شسته بود.
***
به آنی شب فرا رسید. خبری از او نبود. حواسم پیش دیر کردنش بود. همه دور هم جمع شدیم تا خانوادهی همسر آیندهام قرار عقد را بگذارند. وقتی عزیزخانم رو به زندایی گفت...
یک دست لباس خاکستری ورزشی تنش بود. بوی عطرش دل میبرد. خودم را به ندیدن زدم. دوستنداشتم بعد مدّتها با او سلام و احوالپرسی کنم. دلم نمیخواست دوباره دست و دلم برایش بلرزد. این ریتم نامنظم قلبم از نگاه خیرهای بود که نمیدیدم امّا خوب حسش میکردم. مابین تعارف آنها، مادر مقداری از خریدها را...
بعضی از حسها هیچوقت عوض نمیشد. تمام خاطرات، در چند ثانیه به سرعت برق از جلوی چشمانم گذشت. مثل ذوق بودنش حتّی اگر آنقدر از دستش شاکی بودم که به اوّلین خواستگاری که زنگ در را زده بود جواب مثبت دادم چون تا ابد انتخابش من نبودم.
دوباره بیاختیار دستم رفت سمت انگشتم که الآن خالی از حلقهی...
وقتی پشت در خانه رسیدم، دسته کلید از لرزش دستانم دو بار روی زمین افتاد تا توانستم در حیاط را باز کنم.
روی ایوان بدون اینکه خم بشوم چند ثانیهای با بوتهایم کلنجار رفتم تا بالاخره با لجاجت از پایم درآمدند و سریع هر کدام به طرفی پرتاب شدند. پایم به خانه نرسیده عزیزخانم دستپاچه گفت:
- این چه...
سرخورده از تصمیم ناگهانی و احساسیام که بینهایت اشتباه بود، بیقرار از آنجا بیرون زدم. دم در با ارسلان روبرو شدم که این روزها دیدن آنها با هم به اندازهی کافی زجرآور و سخت بود.
بدون نگاه کردن به چهرهی عصبانیاش با گریه قدمهای سریعی برداشتم. شاید اوضاعم برای هر کسی تعجّبآور بود وقتی از رنج...
به شیطان لعنت فرستادم و قدمزنان دور شدم. به تابلوهايى زشت با اشكال درهم چشم دوختم. از هنر سر در نمیآوردم و به نظرم حوصله سربر و کسلکننده بود. مجسمهای كج و كولهیِ بدتركيب، كه قسم مىخورم اگر رايگان كنار خيابان حراجشان مىكردند كسى نگاهشان نمىكرد، چه برسد به قيمتهاى گزاف که برای فروش...
خب دیگر میخواست، به هر طریقی که شده در دل خانوادهی همسر آیندهاش جا باز کند پس باید موفّقیتش را به نحوی در چشم همه فرو میکرد. با عصبانیت برایش نوشتم:
-چه غلطا.
-تو حرص اون خودشیرین رو نخور کسی نمیره.
-باشه.
آدرس و ساعتش را پرسیدم و بیحوصله گوشی را کنار گذاشتم. مثل مرغ سرکنده زجر میکشیدم...
برای بلند شدن، دستم را به پلّهی خیسی که روی آن نشسته بودم زدم تا کمکی باشد به زانوهایی که توانی برای حرکت نداشت. چهرهاش از پشت شمشادها دقیق دیده نمیشد امّا خودش بود، همانی که چادر چهرهاش را پوشانده بود و خرمانخرامان راه میرفت. آهسته با زانوهای لرزان دنبالش رفتم. هر ثانیه ضربان قلبم بیشتر...
تیر خلاصش صاف خورد وسط زندگی از هم پاشیدهام. پس از کنار او بودن خوشش میآمد امّا رابطهاش را خصوصی نگه میداشت. پکر شدم و دیگر حرفی نزدم.
وقتی به خانه رسیدم زندایی و ارغوان آنجا بودند. از ارغوان که حوریا را جدّی نمیگرفت خواستم ته توی جعبهی پشت ماشین را دربیاورد. باید میفهمیدم مربوط به...
وقتی رسیدم ماشین هنوز درست نشده بود و باید چند روز دیگر آنجا میماند. دستم رفت سمت دستگیره، تا مطمئن شدم درها قفل شده است. برای رفتن عجله داشتم چون هیچ چیزی از توضیحات تعمیرکار که جلوتر از من راه افتاد و استادانه مشغول نظر دادن بود، متوجّه نمیشدم. که باز ارسلان با توپ پُر از راه رسید. تا چشمش...
هر دو بلند شدیم و به اتاقش رفتیم. کافهچی برخلاف اشتیاق و ذوقی که با دیدنم در چشمانش موج میزد این بار حسابی پکر بود. حتّی برای پیشنهاد کاری که خودش پیش قدم شده بود، در همان چند لحظه آنچنان سرد و منجمد برخورد کرد که از آمدنم پشیمان شدم.
البته میدانستم همهاش زیر سر خانوادهی خودم است که از...
همهاش از نقشههای حوریای آب زیرکاه بود که محکم چادرش را دورش گرفته بود و ملیح لبخند میزد. همچنان ادامه و گفت:
- آخه چه طور بگم؟
از نور آیفون مشخص بود کسی مشغول گوش دادن به حرفهایشان است که ارسلان بدجنس شد. بدش نمیآمد اذیت کند و گفت:
- حاجخانم، میگم اگه اشکال نداره من شما رو برسونم توی...
با آمدن عزیزخانم از مسجد و برگشت مادر از سرکار، به سفارش دُردانهیشان که آن روز هوس کتلت کرده بود، کنار گاز پیش عزیزخانم ایستاده بودم. چون این مدل صحبت کردن ما کِیف دیگری داشت.
نظر مادر، همیشه منفی بود امّا بیاهمّیّت، هر چه از حرفهای کافهچی یادم بود و نبود را برای قانع کردنش به زبان آوردم...
زیر چشمی مراقبش بودم. پرده را کنار زد. یه دستش در جیبش بود و با دست دیگرش فنجان چایش را گرفته بود. خیره به درختان بیبرگ و ظلمات شب چشم دوخته بود که صدای زنگ گوشیاش با آهنگی که قصد تمام شدن نداشت درهم آمیخت. از کوتاه جواب دادنش و لحنش فهمیدم حوریا پشت خط است. واقعاً مرزهای حجب و حیا حداقل در...
گوشهی لبم را گزیدم که خندهام نگیرد. خودش نمیدانست که دلم چهقدر برای خط و نشان کشیدنهایش تنگ شده بود.
ارغوان از فرصت پیش آمده استفاده کرد. سریع حرف را تغییر داد و گفت:
- عزیزدلم، تو کی اینقدر پرچونه شدی؟ ماشاءالله هزارماشاءالله از بس حرف زدی یادم رفت بگم بهت بگم یه خواستگار خوب از همکارهای...
هم برای تولّد صدرا و هم خبربارداری ارغوان، همه به خانهاش دعوت شدیم. در آن هیاهو اصلاً حوصلهی جمع را نداشتم. فکرم مشغول قرار ارسلان و حوریا بود که کسی از جزئیاتش خبر نداشت.
ساکت کنار حاجدایی نشسته بودم. هنوزم مهربان و با لطف برخورد میکرد. فقط او بود که طی گذر سالها تغییری در رفتارش نداشت...
پاهایم از سرما یخزده بود. توانی برای سر پا ماندن نداشتم. چهرهی نگران مادر را از پشت پنجرهی آشپزخانه دیدم. تا وارد خانه شدم به استقبالم آمد. چشمهایش بدتر از خودم از گریه باز نمیشد. با بیحوصلگی سلام کردم. جوابم را نداد. کوله را در بغلش انداختم و از کنارش رد شدم. لباسهایم را عوض کردم و دمر...