یادآور موقعیتی که در آن بودم سخت آزردهخاطرم کرد. انگشتان سرد و یخ زدهام را از دستش جدا کردم. همانطور که برگشت برود گفت:
- به ارغوان بگو ده دقیقه دیگه رفتم.
پس حضورش از روی دلسوزی و مسئولیتپذیری در قبال من و مادر و عزیزخانم بود چون دیگر خبری از دوستداشتن نبود، چه برسد به عشق که بخواهد او را...
- همون مردمم وقتی دختراشون شوهر میکنن یه نفس راحت میکشن امّا ما که شانس نداریم. بعدم مسیرش دوره من عصر کار دارم.
دوباره اصرار کرد و گفت:
- انگار گفتم پاشو بریم شانزلیزهی پاریس که میگی دوره، داداش الآن بریم سرظهره خلوته، نیم ساعته میرسیم. ده دقیقه خرید میکنم یه ساعت دیگهاش خونهای.
ارغوان...
با دستها و ابروهایی درهم گره خورده، برای حرفی که زدنش صبر و حوصلهای زیاد میطلبید گفت:
- به روح بابات هر کاری که انجام میدادم با خواست خودم بود. توی تمام لج بازیهات حتّی اونجایی که دیگه اعصابی برام نمیگذاشتی، هیچ وقت نمیخواستم ناراحت ببینمت. مرد نیستی بفهمی بیست و چهار ساعتم از ازدواجت...
ارسلان طبق معمول بعد از برگشتن از سرکار و رفتن به خانهی خودشان دوباره سر از اینجا درآورد. روی مبل لم داد. کوسنی زیر دستش گذاشت و گفت:
- صاحبخونه یه چایی مهمونمون نمیکنید؟
کسی دل و دماغ نداشت. بیمعرفت، سرخوشی امروزش برای به سخره گرفتن من بود وقتی اینطور کپکش خروس میخواند. به عزیزخانم...
میان توضیحات ارسلان و جوی که آرام شده بود بدون توجّه به بقیه، با حالی زار مستقیم به اتاق رفتم و دراز کشیدم.
***
چند روز بعد سر لج و لجبازی بالاخره قرار خواستگاری فامیل حوریا را قبول کردم. کت و شلوار سبز رنگی که کاملاً قالب تن بود را پوشیدم. به خاطر برشهایش، باریکی و ظرافت دور کمر را کاملاً نشان...
دردی نداشتم امّا قطرههای اشکِ فرصتطلب، داغ دلم را تازه کردند چون به راحتی از شَرّ بغض گولهشده که راه گلویم را بسته بود، راحت میشدم. با سرک کشیدن ارسلان و دیدن حال و روزم نفهمیدم چهطور همراهش دستپاچه از خانه بیرون زدیم.
با سرعت میرفت. از پیچ و تاب ماشین حالم داشت بهم میخورد. آشفتهاحوال...
بلند شدم و روبرویش نشستم. مستقیم در چشمهایش نگاه کردم و با ناامیدی گفتم:
- حداقل دل برادرت دیگه پیش من نیست. وقتی دست توی دست اومد و گفت این زنمه باورمون میشه.
با اخم گفت:
- دهنت رو ببند و نفوس بد نزن.
با صدای صدرا که به طرف بالا میآمد، حرفمان قطع شد. روی آخرین پلّه ایستاد و متعجّب با دیدن...
بغضم را با شدّت بیشتری قورت دادم تا خودم را لو ندهم. احساس ارسلان به من، هنوزم دقیقاً وسط همان گذشتهی لعنتی گیر افتاده بود وگرنه دستدست نمیکرد و برای خواستگاری دوباره پا پیش میگذاشت.
همانطور که با در خیارشور کلنجار میرفتم. صدایش را پایین آورد و با اشارهی ابرو گفت:
- راستی زوجها رو دیدی؟...
سليقه به خرج دادنم همين تداراكات ساده و سوپ پختن بود. نه سالاد درست کردن با گوجهی گل شدهی طناز، نه كيك حوريا، نه كيلو كيلو احساساتى كه به پای ارسلان میریختند و سعى در پنهان كردنش داشتند.
با دقّت ظرفها را از کابینت در آوردم و روی میز گذاشتم. خسته نشستم تا کاسههای کوچک ترشی و سبزی را پر کنم...
پروپرو در را هل داد و وارد حیاط شد. صدای تقتق کفشهای پاشنه بلندش که ست با کیفدستیاش بود بیشتر عصبیام میکرد. حضور این دختر سمچ اصلاً خبرهای خوبی برای ما به همراه نداشت. نقاب تظاهر را کنار گذاشتم و جنگ خاموش بین ما با الفاظ درشتی که برای ضربهزدن به سمت هم پرتاب میکردیم علنی شد. وقتی که...
داشتم در دلم بد و بیراه میگفتم و اشک میریختم، که موبایل مادر به صدا درآمد. دوباره حاجخانم بود. با عزمی جزم برای سامان دادن به مجردهای اطرافش، بعد از سلام و احوالپرسی تمام اعضای خانواده به من و امر خیرشان رسید. بعد از چند دقیقه صحبت کردن با «چشم چشم خبر میدیم» تماس قطع شد.
با صدای مادر که...
به تلافی دنده عقب گرفتم و با سرعت از کنارش رد شدم و محکم به آیینهی بغلش زدم. حتّی اگر خراش سطحی هم بر ماشین مدل بالایش میافتاد، دلم خنک میشدم. پایم را روی گاز فشار دادم و به سرعت از آنجا گذشتیم. باقی صدای بلندش که از عصبانیت فریاد میزد، در هرهر خندهی ما محو به گوش میرسید. ارغوان با ذوق...
***
از آن موقع به بعد انگار روحیهام بهتر شده بود. روزها به ارغوان در چیدن خانهی جدیدش کمک میکردم. تا آن موقع حتّی یک کلمه از علت جدایی سؤالی نپرسیده بود و با کنجکاوی یادآور خاطرات گزندهی قبل نشد. بسیار خجالتآور بود چون او سرافراز و خوشبخت ازدواج کرد و در مقابل من سر به زیر و درمانده باید...
***
آخر هفته شد و ظاهراً مهمان داشتیم که مادر کل روز را پیش عزیزخانم ماند. عجیب بود چون برای نرفتن و کمک نکردن به جانم غر نزد. فقط دم غروب یک سر به خانه زد و همانطور که مشغول حاضر شدن بود، بلند گفت:
- شاهدخت برای شام بیا. همه دور همیم.
از اتاق بیرون آمدم. به خودم زحمت پایین رفتن ندادم و از همان...
مقاومت در مقابلش فایدهای نداشت. پالتویم را آورد و پوشاند. بیحال و سست دنبالش راه افتادم و تا سوار شدن به ماشین بازویش را محکم گرفته بودم.
دم در حاجدایی و بقیه را دیدیم. قند در دلم آب شد وقتی به پسرش سفارش کرد تا حواسش به من باشد. عشق با آدم چه میکرد. روزی از نگرانی خانوادهام متنفر و عصبی...
عزیزخانم گفت حواست به غذای روی گاز باشد و به خانهی ما رفت. ظرفهای روی میز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. رادیوی قدیمی که جزو آثار باستانی عزیزخانم بود، آهنگهای عهدبوقی را در فضا پخش میکرد. آهی کشیدم و مشغول شستن ظرفها شدم. طولی نکشید که از گوشهی چشم ارسلان را دست به سینه دیدم. شانهاش را...
دلم میخواست فریاد بزنم، چون وجودم گنجایش آن همه غم را یکجا نداشت. عمق نگاه دلربای ارسلان از این بالا دیده نمیشد، که بدانم آیا حوریا را به چشم همسر آیندهاش، میدید یا نه؟ برایش زیبا و دلنشین بود یا نه؟ دلش را باخته بود یا نه؟ زندایی به عنوان خانوادهی عروس آیندهاش آنها را میخواست یا نه؟...
معنی نگاه پرغصهاش را میفهمیدم امّا کسی درد و دل کردن را یادم نداده بود که الآن سفرهی دلم را مقابلش باز کنم. با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
- همین یهوجب اتاق چهقدر آتوآشغال داره؟ خودتم یهجا بند نمیشی، کمرم گرفت. هرچی جمع میکنم تمومی نداره.
مکدر و ملول گفتم:
- خونهتکونی دارم.
با تعجب...