نتایح جستجو

  1. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    اگر می‌خواستم بی‌انصاف نباشم و بدجنسی را کنار بگذارم، زندگی بخت‌برگشته‌‌‌ی حوریا دست‌کمی از من نداشت. با تفاوتی اندک که در استعداد و درس‌خوان بودنش وجود داشت که من همان را هم نداشتم فقط خودم را یک سر و گردن زیباتر می‌دیدم. خانمانه و باوقار نشسته بود. وقتی با هیجان از کار و بارش، نقّاشی‌هایش و...
  2. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    در باز شد و من خشک‌زده همان‌جا ایستاده بودم. حتّی اهمّیّتی به هوای سردی که همانند شلاق به صورتم برخورد کرد، ندادم جون از دیدن ارسلان نفسم بند آمد. یقه‌ی سفید بلوزش از زیر بافت خاکستری‌اش بیرون زده بود. پالتوی طوسی رنگش که تا سر زانو می‌رسید حسابی به قامت بلندش می‌آمد. بوی عطری تلخ حالم را شیرین...
  3. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    غرولند مادر و عزیزخانم را تا خانه تحمّل کردم. وقتی رسیدیم همان‌طور که روی ایوان مشغول درآوردن کتانی‌‌هایم بودم ارسلان قبل از رفتن به طبقه‌ی بالا روی پلّه‌ی دوم برگشت. کوله‌اش را کنارش گذاشت و بالاخره با ته مانده‌ی صبر لبریز شده‌اش، حرفی که در گلوش گیر کرده بود را زد. رگ‌های متورم گردنش و صدای...
  4. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    انگار کسی جز ما در آن‌وقت از سال آن‌جا نبود. بعد زیارت کردن و یک دل سیر اشک ریختن، عصبی و بی‌حوصله دوست داشتم سریع به خانه برگردیم. بی‌صبری که در رفتارم کاملاً مشهود بود. پیش خودم می‌گفتم رفتارم ناشایست‌تر از طناز نیست که دوستان صمیمی‌‌اش دو پسر غریبه بودند و اکثر اوقات روز را با آن‌ها سپری...
  5. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    پس این همه سفارش‌های مادر و پند و اندرزهای عزیزخانم کشک بود، که با دوباره دیدن طناز وجود طوفان‌زده‌ام آشفته‌ بهم می‌ریخت و دیگر لِذّتی از روزهای باقی‌مانده‌ی مسافرت نبرم. *** تا یکی دو روز آخر، که عزیزخانم می‌خواست نذرش را در زیارتگاه نزدیک آن‌جا ‌ادا کند با همه سرسنگین بودم. رفتارهای مشکوک و...
  6. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    خاک بر سر سیاست نداشته‌ام! طناز هیچ‌وقت مثل من خودش را سنگ روی یخ نمی‌کرد. آرام و باوقار کنار ارسلان و مهدوی، که حتماً هر دو دوستش داشتند، خانمانه نشسته بود و دل می‌برد. باز آه عمیق و از ته دلی کشیدم و با صدای طوبی‌خانم، مادر طناز، به خودم آمدم. به زور لبخند زدم، خودم را جمع‌وجور کردم. دوباره...
  7. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    در را باز کردم و نشستم. آمدنی صندلی آن‌قدر به سمت عقب کشیده نشده بود، شاید هم بود و من با حواس‌پرتی متوجّه نشدم. برای درست کردنش مشغول سروکله زدن، بودم که ارسلان به سمتم برگشت. دستش را از ب*غل رد کرد و با جست ریزی خودش را به من چسباند. انگار در میان شانه‌های پهنش حبس شدم. لم*س او در اقل فاصله،‌...
  8. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    دوشادوش کنارش راه می‌رفتم و دلتنگ تمام روزهایی بودم که قدرش را ندانستم. مقابل ساختمانی سه طبقه ایستادیم. بعد از رد کردن پلّه‌ها به مطب دکتر مهدوی رسیدیم. با دیدن ناگهانی طناز، که لبخندی موذیانه پهنای صورتش را پر کرده بود، دستپاچه شدم. سعی داشتم عادی رفتار کنم ولی نمی‌شد و بدنم به لرزه افتاد...
  9. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    *** دو سه روزی با فاصله گرفتن ارسلان از من، سرد و منجمد گذشت تا مادر و پدر طناز به دیدن ما آمدند. حوصله‌شان را نداشتم و خودم را مشغول کارکردن نشان دادم. به زور در چند کلمه هم صحبت بقیه شدم. از استرس و ناراحتی که مبادا حرفی از گذشته پیش کشیده شود، دوباره معده درد، خلقم را تلخ و تنگ کرد. دور هم...
  10. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    بلند شد و کنارم نشست. چند ثانیه گذشت و هر دو ساکت بودیم. عاشق نگاه او به خود بودم و شاید این قشنگ‌ترین لحظاتی بود که بعد سال‌ها دوری، تجربه می‌کردم. بانمک لبخند زدم. سریع چرخید و هیکل تنومندش، مقابلم چمبره زد. رنگ نگاهش عوض شد. ناخودآگاه روی تخت نیمه‌خیز شدم. از حسی که عصبی بودنش را درک...
  11. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    نمی‌توانستم خودم را جمع و جور کنم. احساس پشیمانی، حسرت و ندامت. این من بودم درهم‌شکسته و شرمسار انگار از پشت انبوهی از مه می‌دیدمش. دلم برای دیدنش لک زده بود و او هم‌چنان با خشم دست به کمر مقابلم در فاصله‌ی چند قدمی‌ام ایستاده بود. محو چهره‌ی آفتاب سوخته‌ با اخم‌های گره خورده‌اش شدم. هنوز هم،...
  12. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    دم غروب وقتی مادر و عزیزخانم می‌خواستند نماز بخوانند و حواس‌شان به من نبود، آهسته دسته‌کلید را برداشتم و به طبقه‌ی بالا رفتم. مغمون و غمگین بودم از تنهایی تمام سال‌هایی که ارسلان در آن‌جا زندگی می‌کرد. با حوصله همه‌ی کلیدها را امتحان کردم تا بالاخره در باز شد. مقابلم راهرو و پذیرایی بزرگی را...
  13. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    طی این سال‌ها هنوز پایش را تهران نگذاشته بود تا به خانواده‌اش سر بزند؛ فقط سالی یکی دو بار بقیه به دیدنش می‌رفتند. مادر هم همیشه به بهانه‌ی پایبند من بودن، همراه‌شان نمی‌رفت و تا روزها از گزند سرزنش‌هایش در امان نبودم. الآن با چه جسارتی پیش قدم می‌شدم و به دیدنش می‌رفتم؟ دوباره به اتاق پناه...
  14. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    اشک‌هایم تند‌تند، پشت سر هم روی گونه‌هایم می‌چکید. در ادامه با دلجویی گفت: - خب، حالا بغض نکن. منظورم اینه، معنی نداره یه پسر جوون توی شهر غریب، تک و تنها باشه. والا دایی و زن‌دایی هم دلشون می‌خواد نورچشم‌شون برگرده، ازدواج کنه. نوه‌شون رو ب*غل بگیرن، نه این‌که چند ساله رفته و پشت سرشم نگاه...
  15. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    با لجبازی تلفن را آوردم و روی زمین کنارم گذاشتم. شماره‌ی ارسلان را گرفتم و گوشی را دستش دادم. از زیر عینک دلسوزانه نگاهم می‌کرد. همان چند ثانیه برای شنیدن صدایش، قلبم داشت از جا کنده می‌شد. تا این‌که تماس ما بی‌پاسخ ماند و مستأصل نشستم. دوباره با حالتی بد و اَداگریه، گریه را سر دادم. طولی نکشید...
  16. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    خوشبختی کذایی، با وجود ساسان، حبابی بود که بزرگ شد و ناگهان در صورت خودم ترکید؛ سیلی سخت و دردناکی بر روحم نشست. بماند که تصور بقیه درباره‌ام هم عوض شد: انگار حتّی عرضه نگه داشتن زندگی مشترک را برای بیست و چهار ساعت هم نداشتم. آن‌قدر غرق مرور اشتباهات گذشته می‌شدم که انگار زنده می‌شدند و در ذهنم...
  17. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    پنج‌سال از رفتن ارسلان به یکی از شهرستان‌های شیراز، به بهانه‌ی کار، گذشت. بی‌او، حتّی در خانه‌ی خودمان با اعضای خانواده‌ام احساس غریبگی می‌کردم. بعدها فهمیدم این من بودم که گنجایش رفتارها و صبوری‌هایش را نداشتم. او فقط سکوت می‌کرد و من بی‌محابا قضاوتش می‌کردم. حالت‌های عصبی و بی‌حوصلگی‌ام فقط...
  18. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    همه در تکاپوی خرید و چیدن خانه‌ی داماد بودند. همان اندک جهیزه‌ای که مادر برایم گاهی می‌خرید و در انباری حیاط پشتی نگه می‌داشت، یک روزه بردند. هیچ‌وقت از احساسات ارسلان نسبت به خودم چیزی نفهمیدم جز نفرتی که در چشمانش بی‌داد می‌کرد. حس و حال آن روزهای مادر، زن‌دایی و بقیه را درک نمی‌کردم که با چه...
  19. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    سر جایش دراز کشید. همان‌طور که به سقف خیره شده بود، نفس عمیقش را با شدّت بیرون داد و کلماتی که احساس می‌کردم سخت به زبان می‌آورد، گفت: -‌ پس این‌جوری، بی‌دست و پا و پخمه نبودی؟ از کِی می‌شناسیش؟ با این‌که حدس می‌زدم قرار است سنگ‌هایش را وا کند، باز هم جا خوردم. چانه‌ام از شدّت گریه می‌لرزید. با...
  20. Arjmand

    در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

    با خودم گفتم حتماً خوابش برده. نفس راحتی کشیدم و برگشتم. هنوز قدم اوّلم را برنداشته بودم که ناگهان صدای فریاد بلندش، فضای ساکت اطراف را لرزاند. داد زد و گفت: -‌ وایستا ببینم کجا؟ قلبم ریخت. برای این‌که نصف شب داد و هوار بیشتری به پا نشود، مضطرب به سمتش رفتم. او هم بلند شد. هراسان، روبه‌روی...
عقب
بالا پایین