اگر میخواستم بیانصاف نباشم و بدجنسی را کنار بگذارم، زندگی بختبرگشتهی حوریا دستکمی از من نداشت. با تفاوتی اندک که در استعداد و درسخوان بودنش وجود داشت که من همان را هم نداشتم فقط خودم را یک سر و گردن زیباتر میدیدم.
خانمانه و باوقار نشسته بود. وقتی با هیجان از کار و بارش، نقّاشیهایش و...
در باز شد و من خشکزده همانجا ایستاده بودم. حتّی اهمّیّتی به هوای سردی که همانند شلاق به صورتم برخورد کرد، ندادم جون از دیدن ارسلان نفسم بند آمد. یقهی سفید بلوزش از زیر بافت خاکستریاش بیرون زده بود. پالتوی طوسی رنگش که تا سر زانو میرسید حسابی به قامت بلندش میآمد. بوی عطری تلخ حالم را شیرین...
غرولند مادر و عزیزخانم را تا خانه تحمّل کردم. وقتی رسیدیم همانطور که روی ایوان مشغول درآوردن کتانیهایم بودم ارسلان قبل از رفتن به طبقهی بالا روی پلّهی دوم برگشت. کولهاش را کنارش گذاشت و بالاخره با ته ماندهی صبر لبریز شدهاش، حرفی که در گلوش گیر کرده بود را زد.
رگهای متورم گردنش و صدای...
انگار کسی جز ما در آنوقت از سال آنجا نبود. بعد زیارت کردن و یک دل سیر اشک ریختن، عصبی و بیحوصله دوست داشتم سریع به خانه برگردیم. بیصبری که در رفتارم کاملاً مشهود بود.
پیش خودم میگفتم رفتارم ناشایستتر از طناز نیست که دوستان صمیمیاش دو پسر غریبه بودند و اکثر اوقات روز را با آنها سپری...
پس این همه سفارشهای مادر و پند و اندرزهای عزیزخانم کشک بود، که با دوباره دیدن طناز وجود طوفانزدهام آشفته بهم میریخت و دیگر لِذّتی از روزهای باقیماندهی مسافرت نبرم.
***
تا یکی دو روز آخر، که عزیزخانم میخواست نذرش را در زیارتگاه نزدیک آنجا ادا کند با همه سرسنگین بودم. رفتارهای مشکوک و...
خاک بر سر سیاست نداشتهام! طناز هیچوقت مثل من خودش را سنگ روی یخ نمیکرد. آرام و باوقار کنار ارسلان و مهدوی، که حتماً هر دو دوستش داشتند، خانمانه نشسته بود و دل میبرد.
باز آه عمیق و از ته دلی کشیدم و با صدای طوبیخانم، مادر طناز، به خودم آمدم. به زور لبخند زدم، خودم را جمعوجور کردم. دوباره...
در را باز کردم و نشستم. آمدنی صندلی آنقدر به سمت عقب کشیده نشده بود، شاید هم بود و من با حواسپرتی متوجّه نشدم. برای درست کردنش مشغول سروکله زدن، بودم که ارسلان به سمتم برگشت. دستش را از ب*غل رد کرد و با جست ریزی خودش را به من چسباند. انگار در میان شانههای پهنش حبس شدم. لم*س او در اقل فاصله،...
دوشادوش کنارش راه میرفتم و دلتنگ تمام روزهایی بودم که قدرش را ندانستم. مقابل ساختمانی سه طبقه ایستادیم. بعد از رد کردن پلّهها به مطب دکتر مهدوی رسیدیم. با دیدن ناگهانی طناز، که لبخندی موذیانه پهنای صورتش را پر کرده بود، دستپاچه شدم. سعی داشتم عادی رفتار کنم ولی نمیشد و بدنم به لرزه افتاد...
***
دو سه روزی با فاصله گرفتن ارسلان از من، سرد و منجمد گذشت تا مادر و پدر طناز به دیدن ما آمدند. حوصلهشان را نداشتم و خودم را مشغول کارکردن نشان دادم. به زور در چند کلمه هم صحبت بقیه شدم. از استرس و ناراحتی که مبادا حرفی از گذشته پیش کشیده شود، دوباره معده درد، خلقم را تلخ و تنگ کرد.
دور هم...
بلند شد و کنارم نشست. چند ثانیه گذشت و هر دو ساکت بودیم. عاشق نگاه او به خود بودم و شاید این قشنگترین لحظاتی بود که بعد سالها دوری، تجربه میکردم. بانمک لبخند زدم. سریع چرخید و هیکل تنومندش، مقابلم چمبره زد. رنگ نگاهش عوض شد. ناخودآگاه روی تخت نیمهخیز شدم. از حسی که عصبی بودنش را درک...
نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم. احساس پشیمانی، حسرت و ندامت. این من بودم درهمشکسته و شرمسار انگار از پشت انبوهی از مه میدیدمش. دلم برای دیدنش لک زده بود و او همچنان با خشم دست به کمر مقابلم در فاصلهی چند قدمیام ایستاده بود.
محو چهرهی آفتاب سوخته با اخمهای گره خوردهاش شدم. هنوز هم،...
دم غروب وقتی مادر و عزیزخانم میخواستند نماز بخوانند و حواسشان به من نبود، آهسته دستهکلید را برداشتم و به طبقهی بالا رفتم. مغمون و غمگین بودم از تنهایی تمام سالهایی که ارسلان در آنجا زندگی میکرد.
با حوصله همهی کلیدها را امتحان کردم تا بالاخره در باز شد. مقابلم راهرو و پذیرایی بزرگی را...
طی این سالها هنوز پایش را تهران نگذاشته بود تا به خانوادهاش سر بزند؛ فقط سالی یکی دو بار بقیه به دیدنش میرفتند. مادر هم همیشه به بهانهی پایبند من بودن، همراهشان نمیرفت و تا روزها از گزند سرزنشهایش در امان نبودم. الآن با چه جسارتی پیش قدم میشدم و به دیدنش میرفتم؟
دوباره به اتاق پناه...
اشکهایم تندتند، پشت سر هم روی گونههایم میچکید. در ادامه با دلجویی گفت:
- خب، حالا بغض نکن. منظورم اینه، معنی نداره یه پسر جوون توی شهر غریب، تک و تنها باشه. والا دایی و زندایی هم دلشون میخواد نورچشمشون برگرده، ازدواج کنه. نوهشون رو ب*غل بگیرن، نه اینکه چند ساله رفته و پشت سرشم نگاه...
با لجبازی تلفن را آوردم و روی زمین کنارم گذاشتم. شمارهی ارسلان را گرفتم و گوشی را دستش دادم. از زیر عینک دلسوزانه نگاهم میکرد. همان چند ثانیه برای شنیدن صدایش، قلبم داشت از جا کنده میشد. تا اینکه تماس ما بیپاسخ ماند و مستأصل نشستم. دوباره با حالتی بد و اَداگریه، گریه را سر دادم. طولی نکشید...
خوشبختی کذایی، با وجود ساسان، حبابی بود که بزرگ شد و ناگهان در صورت خودم ترکید؛ سیلی سخت و دردناکی بر روحم نشست. بماند که تصور بقیه دربارهام هم عوض شد: انگار حتّی عرضه نگه داشتن زندگی مشترک را برای بیست و چهار ساعت هم نداشتم. آنقدر غرق مرور اشتباهات گذشته میشدم که انگار زنده میشدند و در ذهنم...
پنجسال از رفتن ارسلان به یکی از شهرستانهای شیراز، به بهانهی کار، گذشت. بیاو، حتّی در خانهی خودمان با اعضای خانوادهام احساس غریبگی میکردم.
بعدها فهمیدم این من بودم که گنجایش رفتارها و صبوریهایش را نداشتم. او فقط سکوت میکرد و من بیمحابا قضاوتش میکردم. حالتهای عصبی و بیحوصلگیام فقط...
همه در تکاپوی خرید و چیدن خانهی داماد بودند. همان اندک جهیزهای که مادر برایم گاهی میخرید و در انباری حیاط پشتی نگه میداشت، یک روزه بردند. هیچوقت از احساسات ارسلان نسبت به خودم چیزی نفهمیدم جز نفرتی که در چشمانش بیداد میکرد.
حس و حال آن روزهای مادر، زندایی و بقیه را درک نمیکردم که با چه...
سر جایش دراز کشید. همانطور که به سقف خیره شده بود، نفس عمیقش را با شدّت بیرون داد و کلماتی که احساس میکردم سخت به زبان میآورد، گفت:
- پس اینجوری، بیدست و پا و پخمه نبودی؟ از کِی میشناسیش؟
با اینکه حدس میزدم قرار است سنگهایش را وا کند، باز هم جا خوردم. چانهام از شدّت گریه میلرزید. با...
با خودم گفتم حتماً خوابش برده. نفس راحتی کشیدم و برگشتم. هنوز قدم اوّلم را برنداشته بودم که ناگهان صدای فریاد بلندش، فضای ساکت اطراف را لرزاند. داد زد و گفت:
- وایستا ببینم کجا؟
قلبم ریخت. برای اینکه نصف شب داد و هوار بیشتری به پا نشود، مضطرب به سمتش رفتم. او هم بلند شد. هراسان، روبهروی...