بیتوجّه به پرتوپلاهایم، کتاب و موبایل را با شدّت به سمتم پرت کرد. در یک لحظه همه پخش زمین شد و گفت:
- کدوم دوستت که به خاطرش از اونور شهر سر درآوردی؟
از سؤالش به آنی ذهنم بهم ریخت و با بغض گفتم:
- تو نمیشناسیش.
همانطور که انگشتش را به نشانهی تهدید در هوا تکان میداد گفت:
- وای به حالت...
ارسلان که بیشتر اوقات زندگیاش را در خانهی عزیزخانم سپری میکرد، با ذکاوت و کنجکاوی حواسش جمعِ همهچیز بود. به طرف ماشینش رفت و همانجا ایستاد. با نگاهی تلخ و عبوس، نظارهگر آمدنم شد. حتی سر نچرخاندم تا اطراف را نگاه کنم. لعنت به شانس بدم که وقت و بیوقت به عمد میخواست سر مچم را بگیرد.
نفسم از...
وقتی به مقصد رسیدم، با دلشوره و استرس سر کوچه پیاده شدم. این روزها گردونهی شانسم کاملاً برعکس میچرخید و هر دیدار ما به نحوی به هم میخورد. چون تقریباً شب فرا رسیده بود و آنقدر دیر شده بود که دیگر وقت نشستن نداشتم. باید میگفتم مرا تا خانه برساند و در طول مسیر حرف میزدیم. انگار آمده بودم...
به تریچ قبایم برخورد. ل*ب برچیدم و با دلخوری، ماتیک را غلیظتر از قبل روی ل*بهایم کشیدم. برای اینکه دیگر در تصمیمهایم دخالت نکند، مختصر توضیحی دادم و گفتم:
- وا... چه جوریه مگه؟ تو چرا فکر میکنی همه باید شبیه برادرت باشن؟ نگاهش کن، چهقدر کژخلق و بداخلاقه. خدا شاهده وقتی اومدم، اول من سلام...
سه چهار پله را با عجله بالا رفتم و خودم را رساندم. پشت در، با دیدن کفشهای ارسلان خشکم زد. نمیتوانستم وقت عزیزم را صرف برگشتن به خانه کنم و تا رفتنش منتظر بمانم. به بخت بد خودم لعنت فرستادم. بلافاصله شالم را جلو کشیدم تا حتی تار مویی بیرون نباشد. موهای بلند و صافم را پشت سر جمع کردم، درون یقهی...
از صدای پاشنههای کفشهایش که روی پلّههای سنگی به گوش میرسید، حدس زدم طناز است. بیتفاوت نگاهش کردم. برای سلام و احوالپرسی نزدیکم شد. دختری لاغراندام و قدبلند با موهایی پرپشت که از زیر روسری ساتن کوتاهش، که گرهی شلی به آن زده بود، روی شانههایش ریخته بودند. مثل همیشه با تهآرایشی آراسته و...
تمام ذوقم خلاصه شده بود در دیدارهای کوتاه و پر از دلهره و تشویشی که چند دقیقه بیشتر دوام نداشت. او، همیشه شاکی از اینکه چرا همراهش به مهمانی یا سفر نمیرفتم، روزها را با قهر و آشتی میگذراند.
از لحن تندش و کلمات رکیکی که بیپروا میان حرفهایش به زبان میآورد معذب میشدم، امّا نمیفهمیدم چرا با...
تا با عجله از پشت میز تکنفره بلند شدم، صدای برخورد جامدادی که در کسری از ثانیه روی زمین پخش شد، نگاههای خسته و اخمکردهی همکلاسیها را به سمتم برگرداند. با شتاب برگه را به معلم تحویل دادم و بیتوجّه به چشمهایی که رفتنم را دنبال میکردند، سریع برگشتم. تند وسایلم را در کولهپشتی ریختم تا قبل...
به هر حال، همهچیز از یک شیطنت احمقانه شروع شد؛ از تصمیمی بچگانه تا بهراحتی روی زندگیام قم*ار کنم.
دختر محبّتندیدهای نبودم، امّا همان چند ثانیهای که برس رژگونه را محکم به لپهایم میکشیدم و همزمان روسری سر میکردم تا بروم در را باز کنم، متبخترانه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
ــ عارضم که...
همان روز، تمام طاقت و دوستداشتنِ ارسلان با من تمام شد.
از فکرهای ناجور دیگران، بیشتر از خودم متنفر بودم. مگر چه اتفاقی در شب عروسی افتاده بود که صبح علیالطلوع، آنهم با آن حال زار و اوضاع پریشان، دُردانهی خانوادهشان قاطعانه گفت:
- این دختر رو نمیخوام؟!
همانجا بود که زندگیام وارد فصل سرد...
سوار تاکسی شدم. اگر امروز به پایش میافتادم و با التماس میخواستم کاری به من و زندگیام نداشته باشد، هر شرطی که پیش پایم میگذاشت، قطعاً میپذیرفتم. مثل مارگزیدهها به خودم میپیچیدم. شقیقههایم از درد داشت منفجر میشد، اما باید طاقت میآوردم.
وقتی رسیدم، بعد از حساب کردن کرایه، با ترس و دلهره...
حالِ فضاحتبار هر دوی ما شبیه هم بود. شنیدم وقتی با قدمهایی بلند از کنارم رد شد، زیر ل*ب زمزمه کرد و گفت:
- حیف اون همه زحماتی که به پای آدمِ بیلیاقتی مثل تو ریختم.
نوای هقهق گریهها با صدای تکهتکه شدن شیشهی قهوهی دمدستش در کف آشپزخانه درهم آمیخت. بعد به طرف اتاق خواب رفت و در را محکم...
درد کفشهای پاشنه بلندی که تنگ بودنشان تمام انگشتهای پایم را بهم میفشرد، حاصل خریدها و انتخابهایِ بیدقّت و هولهولکی بود؛ خریدهایی که فقط محض از سرباز کردن انجامشان داده بودم. وقتی کلافه کفشها را از پایم درآوردم، انگار نیمی از خستگی تنم همانجا در رفت. نفس عمیق و از ته دلی کشیدم و روی...
فصل اول
"تا من تو را بديدم ديگر جهان نديدم
گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستي"
(شاعر: عطار)
شاید میشد ابتدای عاشقانهی ورود عروس و داماد، برای شروع نخستین شب زندگی مشترکشان، شیرین و به یادماندنی آغاز شود نه آنگونه زهرآگین، امّا از فشار روانیِ گذر آن روزها، اعصابی برای هیچکداممان باقی...
بسم الله الرحمن الرحیم
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم»
«اللهم عجل لولیک الفرج»
«نهایت سپاس از خوانندگانی که بعد از رمان لحظهی دیدنت در این کتاب همچنان همراهم بودند. زیرا همه، درون خود شاهزاده یا شاهدختی برای دوستداشتن دارند. حتّی آنجایی که خام و...
عنوان: شاهزادهی شاهدخت
نویسنده: تهمینه ارجمندپور
ژانر: عاشقانه
ناظر: @malihe
سطح اثر: حرفهای
خلاصه:
رمان «شاهزادهی شاهدخت» روایتگر زندگی دختری است که در میان سُنَّتها و باورهای خانوادگی سختگیرانه رشد کرده، امّا دلش در جستوجوی مسیری متفاوت است. آشنایی ناگهانی او با پسری خارج از دایرهی این...