وقت از ظهر گذشته بود اما حسش مثل صبحی خسته بود که هنوز بیدار نشده. دو پنجره، روبهروی هم با دو برگه که روی شیشه خشک شده بودند. واژههایی که حالا بیشتر از سکوت با هم حرف میزدند.
مدتی میگذشت که مایکل چیزی ننوشته بود اما ذهنش درون خاطرههایی میچرخید که سالها با خودش حمل میکرد حتی بیآنکه کسی...
مایکل همچنان کنار پنجره نشسته بود؛ با بدنی آرامتر اما ذهنی که هنوز پر از موجهای بدون صدا بود. نور خاکستریِ ظهر از شیشه میلغزید ولی هنوز گرمایی درون اتاق حس نمیشد. مایکل به سوی دفترچهای برگشت که از شب قبل باز مانده بود. کلمات نیمه کاره، فرمولهای ترکخورده و در حاشیهی یکی از صفحات، جملهای...
بیصدا از مرزِ شبها رد شدم
در سکونِ گریهها خوشسَد شدم
تو نبودی، من ولی رو کردهام
سوی نوری که درونِ من زدم
هر نگاهی را رها کردم به باد
هر صدایی را به شبها باختم
حال دیگر خاطراتت شاعرم
شعرِ بیتو را به دنیا ساختم
هرچه بودم در حضورت، رفتنیست
من در این رفتن به خود دلباختم
در آپارتمان، صدای زنگ ساعت پخش شد. روز شروع شده بود ولی همه چیز مثل ادامهی شب بود؛ با این تفاوت که حالا پنجرهی الیسا باز مانده بود و مایکل فهمید که گاهی، سادهترین بازماندگیها همان جرقهی حرکتاند. او آرام پشت میز نشست. ویال دوم را نگاه کرد و دستش را رویش گذاشت اما هنوز آماده نبود. نه برای...
رها شدم از بندِ شبهای تار
از تو، از من، از دلِ این انتظار
بینفس در باد، آرامم هنوز
بیخود اما، پر ز رؤیا و بهار
با غمت سازم ولی در من نماند
شوقِ رفتن، شد نیازِ روزگار
هر چه بودم در نگاهت گم شد
حال، من ماندم و این دل بیقرار
راه خود را با سکوتی برگرفتم
تا شوم آینهای بیانکار
در عبورِ خاطراتت گم شدم
با سکوتت در غمی مبهم شدم
نورِ چشمَت راهیام داد از جنون
در نگاهت لحظهای بیغم شدم
شعر چون تصویرِ قلبت میتپد
در میانِ واژهها محرم شدم
بر دلِ من نقشِ تو جا مانده است
مثل خطی بر کتیبه کم شدم
عشق تو را هیچکس باور نکرد
من در آن انکارها محکم شدم
قلبِ تو چون ماه میتابد مرا
از شبِ اندوه میکاهد مرا
میرسد از نورِ چشمَت واژگان
تا به آوازِ تو بنشاند مرا
در شبانگاهِ جنونِ بیکسی
یاد تو آرام میسازد مرا
بر لبانَت واژهای چون دوستدار
چون دعایی نرم میخواند مرا
هرچه دارم در تو گم کرده دلم
عشقِ تو از نو بنا کرده مرا