بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان رمانتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛
تاپیک...
سخن پایانی نویسنده:
این رمان دو سال با من زندگی کرد. هر شک، هر ترس، هر دلتنگی و هر امید، همه توی دو راهیها جا گرفت. پیوند، عرفان و آدونیس انگار تکههایی از خودم بودن، از انتخابهایی که میترسیدم انجامشون بدم، از لحظههایی که بین رفتن و موندن گیر کرده بودم.
معنی دلیما یعنی همین: گیر کردن بین...
فکر میکنم باید دستم را کنار بکشم اما در همان لحظه عرفان با دست لرزیدهاش به سمتم میآید. حرکتی که اول آنقدر محتاط و بیجان است که خیال میکنم پشیمان میشود، اما بعد، ناگهان تمام شجاعتش را جمع میکند و انگشتان تنومندش را آرام دور دست کوچکم حلقه میکند.
تعجب میکنم. انگار نفس در سینهام حبس شده...
باورم نمیشود. بالاخره به این حقیقت ساده پی برده و پذیرفته. تمام سعیام را میکردم که این موضوع را به او بفهمانم اما انگار… خودش فهمیده.
- بابت تمام کارهایی که کردم عذر میخوام.
چشمانم گرد میشود. انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم، جز عذرخواهی. نفسهایم کوتاه و تند میشوند و رگهای گردنم از شدت...
ساعت روی دیوار سالن اصلی ده و نیم صبح را نشان میدهد. پروازم ساعت چهار بعد از ظهر است و من هنوز چند ساعت کامل تا آن لحظه وقت دارم. چند ساعت؟ چند ساعت که قرار است روی این نیمکت سرد و فلزی بنشینم، میان آدمهایی که هیچکدام مرا نمیشناسند، میان صدای چرخهای چمدان و خندههایی که دردناکترین طنین...
***
فصل پایانی: تصمیم آخر
تمام محتویات معدهام را در کاسهی سرد و بیروح سرویس فرنگی بالا میآورم. صدای برخورد مایع با آب مثل پتکی در جمجمهام میپیچد. با دستی لرزان دکمهی سیفون را فشار میدهم و صدای مکندهی آب، گویی میخواهد تهماندهی وجودم را هم با خود ببرد.
دستگیرهی در را میچرخانم و به...
اما او با قاطعیتی کشنده میگوید:
- تمام سعیشو کرد برات یه همسر عالی باشه، یه تکیهگاه… .
کمی عقب میرود، دستانش را باز میکند و بعد با صدایی که حالا تند و تیز شده و با هر کلمه شعلهای بر تنم میافکند، میپرسد:
- ولی تو چی کار کردی؟
بدون لحظهای مکث، قدم جلو میآید و فاصلهی میانمان را کم...
با زحمت آب دهانم را قورت میدهم و نفس عمیقی میکشم، صدایم کمی خشدار و پر از تعجب است:
- این چه مسخرهبازیایه؟
لبخندی روی ل*بهایم نقش میبندد و ادامه میدهم:
- کی این بلیطو گرفته؟
آدونیس بدون هیچ مکثی، با همان آرامش مرموز و نگاه سردش، پاسخ میدهد:
- عرفان.
چشمانم برای لحظهای گرد میشوند و قلبم...
صدایش آرام و مطمئن در ماشین پیچید:
ـ اسمش میلِناست.
از افکارم به پایین پرت میشوم. قلبم برای لحظهای از حرکت میایستد. میلنا؟ پس منظورش من نبودهام؟
چشمهایم روی نقطهای دور محو میشوند و مغزم تقلا میکند معنای این اسم را هضم کند. ل*بهایم خشکیدهام را تر میکنم. حس میکنم تمام تصوراتی که از...
درست وقتی قدمهایم را آهسته میکنم، نگاهم به آن نقطهی ثابت میافتد: آدونیس، تکیه داده به لامبورگینی سیاهِ براق عرفان، ایستاده و با آرامشی کامل نگاه میکند. پالتوی سورمهای بلندش مثل سایهای قدرتمند روی شانههایش افتاده و لباس مشکی زیرش، همراه با بوتهای چرمی براق، استایلش را تکمیل میکند...
***
صبح شده. نور کمجان خورشید از لای پردهی سفید میخزد و مثل تیغهای باریک روی صورتم میافتد. پلکهایم سنگیناند و اصلاً یادم نمیآید کی خوابیدهام. آخرین چیزی که به خاطر دارم، خیره شدن به سقف تاریک و شمردن نفسهایم بود، اما حالا ناگهان در روشنای صبح چشم باز کردهام.
اولین واکنشم، نگاه به...
زمان مثل قطرههای کند سرم پایین میچکد و بالاخره شب از راه میرسد. نور سفید و بیروح روز جای خودش را به تاریکی بیرون داده، اما چراغهای مهتابی اتاق بیمارستان همچنان بیامان روشناند و سقف را مثل همیشه بیجان و خالی کردهاند.
ساعت دیواری، با هر تیکتاکش، بیشتر یادآوری میکند که ساعتها گذشته. سه...
سه ساعت گذشته. در این سه ساعت کاشیهای سفید کف اتاق بیمارستان را شمردهام. سیوهشت کاشی دارد. نه بیشتر، نه کمتر. هر بار که دوباره میشمارم شک میکنم مبادا یکیشان را جا انداخته باشم یا اضافه شمرده باشم. انگار ذهنم دیگر به هیچ چیز جز تکرار عددها اعتماد ندارد.
نقش و نگار پردههای سفید را هم...