پاتوق، یک اتاق کوچک بود. با یک قالی نازک، چند صندلی لق، و یک دیوار که هنوز رد قاب عکسها روی آن مانده بود. اما عطرش فرق داشت. عطر چای دارچینی، خاک سفال، و گاهی صدای نخ رد شدن از سوزن. گفتم:
- قرار نیست اینجا کسی جواب کسی رو بده. فقط قراره کنار هم ساکت باشیم و اگه کسی دلش خواست، حرف بزنه...
هیچوقت فکر نمیکردم یک ظرف سفالی ما را به یک نخ نازک برساند. اما همان روز که تصمیم گرفتیم «رویداد کوچک فخری» را برگزار کنیم. در یک خانهی خیریه، با زنی آشنا شدم که لباس میدوخت با حوصلهای شبیه دعا، اسمش را نگفت، فقط گفت:
- بذار منم یه نقطه باشم مثل اون امضای فخری.
ولی بقیه صدایش میکردند عمه...
بعد از خواب آن شب، صبحها دیگر مثل قبل نبود. هر آدمی، هر کوچهای، شبیه سرنخی بود که باید کشفش کنم. کمکم اسمها جمع شد. عکسهایی، قصههایی، یادداشتهایی و در خانهمان، گوشهی ایوان قدیمی، چند زن دور هم نشستیم. نه با سخنرانی، با چای، با بوی نان، با گفتن قصههایی که معمولاً به درد نوشتن نمیخورند...
و بعد از همهی این فکرها و خندهها، میفهمم که تو نه فقط در خیال، که در همین لحظههای کوچک و ساده هم حضور داری. در فنجان چای که هنوز داغ است، در صدای باد که آرام از پنجره میگذرد و حتی در سکوتی که من را وادار میکند لبخند بزنم، بی آنکه کسی ببیند…
پس من ترجیح میدهم شب بمانم، با تو گپ بزنم، قهقهه بزنم، حتی گاهی با تو جر و بحث کنم که آخرش تو حق داری و من میبازم…
و صبح؟ صبح میتواند برود پی کارش؛ من هنوز اینجا هستم، با لبخندی که تو رویش گذاشتی و یک فنجان چای که هنوز منتظر توست.
گاهی فکر میکنم شاید همهچیز برعکس است؛
شاید روز، خواب طولانی آدمهاست، و شب، لحظهایست که زنده میشوند. درست مثل من، که شبها جان میگیرم. نه در کنار تو، بلکه در خودِ تو...
دلم هنوز سایهات را بر دیوار لحظهها میبیند، مثل عطری که پس از رفتن صاحبش تا مدتها در اتاق میماند.
میدانم روز، با شور و غوغای خودش میآید، اما یاد تو، آرامتر از هر صبحی در من ادامه پیدا میکند.
شب تمام میشود و روز به آرامی از راه میرسد اما یاد تو هنوز در من جاریست، مثل آبی که حتی در سکوت ظرف موج میزند. خیالِ رویت کمکم در روشنای صبح محو میشود، مثل مهی که آفتاب بر آن دست میکشد. اما ردّی از حضورت هنوز در هوایم مانده است، ردّی که با هیچ نوری پاک نمیشود...
ماه پایین آمده بود، اما نورش هنوز روی چشمانم میرقصید و من میدانستم، عشق واقعی گاهی در سکوت و انتظار دیده میشود، نه در فریاد و حضور، و شاید این انتظار، خودش زیباترین لحظهی زندگی است.