صدای طغیان گاه و بیگاه آب رود در گوشش میپیچید و و هر لحظه بر ترسش میافزود. همانطور که جلو میرفت، حرفهای پیرزن همسایه توی ذهنش زنده میشد که میگفت آن درمانگر هیچوقت دوا و دکتر نخوانده، اما خیلیها را سرپا کرده. پیرزن تعریف میکرد زنی بوده که بچهاش از تب نمیافتاده، همه امیدشان را از دست...