کوله آمادهام را چک کردم تا از بودن همه وسایل مطمئن شوم. ساحل از پشت سر صدایم زد:
- مطمئنی میخوای بری؟!
در را باز کردم و آرام گفتم:
- نمیدونم قراره چی پیدا کنم، ولی حس میکنم اگه نرم، یه چیزی ازم کم میمونه... سری تکان داد:
- فقط قول بده هرجا که رفتی، خودتو جا نذاری.
لبخند زدم:
- قول...
اگر این کتاب را تا اینجا خواندهای، یعنی صداها را شنیدهای. نه فقط صدای من، صدای خودت را هم، شاید. نمیدانم کی هستی. نمیدانم کجا نشستهای. اما میدانم اگر به پژواک صدا گوش دادهای، حتماً جایی در درونت، چیزی تکان خورده. شاید مدتهاست چیزی را نگفتهای. شاید صدایی هست که هنوز جرئت نکرده شنیده...
- مردی که شنیدن را فراموش کرده بود -
او را همیشه در مترو میدیدم. ور صندلی گوشهی واگن، نزدیک در. کلاه لبهدار خاکستری، کت بادگیر طوسی و هدفونهایی که بهنظر میرسید بخشی از گوشش شدهاند. نه سلام میداد، نه نگاه میکرد. از همانهایی بود که همهچیز را با صدا پر کردهاند چون از سکوت میترسند...
- زنی که خودش را نبخشیده بود -
گاهی آدم، نه با دنیا که با خودش قهر است. نه به دیگران، که به خودش اجازهی بخشیدن نمیدهد. زن حوالی ظهر به کتابخانه آمد. دستهایش بوی ضدعفونیکننده میداد و نگاهش شبیه کسی بود که به دنبال چیزی گمشده آمده؛ نه کتاب، بلکه خودش. میز امانت خلوت بود. برگهای که برداشته...
- گمکردهی دخترک -
صبحِ مغازه بارانی نبود. آفتاب با بیمیلی داشت سرک میکشید. انگار خودش هم هنوز خوابش میآمد. دخترک مثل همیشه زودتر رسید. کلید انداخت. چراغها را روشن کرد و رفت سمت قفسهی پنجم، جایی که همیشه دفترچهی کوچک قهوهایاش را میگذاشت. دفترچهای که در آن هر روز مینوشت. مشاهداتش،...