این روزا که مامانم و آبجیم نیستن خیلی احساس تنهایی میکنم..
+
دو روز رفتن زُشک تفریح و خنده اومدم خونه خواهرشوهرم میگم مادر خوش گذشت میگه آرههه انقد خندیدیم فلان تو تنها بودی میومدی خب، خلاصه یه ساعت بعد که اومد گفت فلانی زنتو بفرس فردا میخوام مربا آلبالو درست کنم از باغ چیدیم اونم گفت نمیفرستم...
به اینکه چقدر خانم @سارا مرتضوی خوشگلن0c9027_25105
+
هی بهش گفتم پنجره تراسو باز نذار این پرنده دوباره میاد دیشب از شاندیز برگشتیم در تراسو باز کرده میگه زهرا بیا رفتم میبینم مثه جغد بهم زل زده یه از خونه من گمشو بیرونِ خاصی هم تو نگاش موج میزد(s549)_ هرچی داد و بیداد کردم فایده نداشت رفته...
من هردفعه میخوام احترام این زن رو نگه دارم مثه مادر خودم ببینمش خودش نمیذاره
آخه به تو چه ربطی داره من تو یخچالم قابلمه میذارم :/ وای وای
هرچی بهش نگاه میکنم یه چیزی بگه هیچییییی، خانم دستور دادن بعدازظهر باهاش برم ظرف تو یخچال بخرم.. والله زورم میاد.
+
دیروز آبجیم اومد واسه شب که مهمون دارم...
دلم میخواد بترکه از غصه وقتی باهام سرد صحبت میکنه.
بازم حق رو به اون میدم... .
+
بعد از چند روز برقامون قطع شد الان، ترسیدم سریع زنگ زدم بهش گفتم برقا رفته وسایل برقی محافظ دارن خیالمو راحت کرد گفت دارن. (میدونم این آروم حرف زدنش و صمیمیتِ ظاهریش به خاطر اینه که کسی پیششه و دلم از همین غصه...
تو بدترین شرایط روحیام
از دیشب بغض ولم نمیکنه بدنم یه جوریه همش مورمورم میشه کولر نداریم پنکه رو هم خاموش میکنم بازم سردمه؛
درکش میکنم، میدونم مقصر اصلی منم! خیلی بیعرضهام خیلی!
مامان دیروز میگه فلانیِ بیعرضه! دلم میخواست داد بزنم بخدا بیعرضگی از منه نه اون!
+
برای اولین بار تو عمرم...
اصن حالم خوب شد بین افکار کاربرا این پستِ شما رو دیدم❤️ فکر که زیاد بود، خودم نبودم..
+
این ۶ روز مثل برق و باد گذشت.. راستش خوب هم گذشت؛
+
همیشه تو خونه مامان سر اینکه من برم خونه خودم هفته به هفته بهشون سر میزنمُ دیگه بهشون زنگ نمیزنمُ این داستانا بحث بود؛ الان یکی نیست منو از اونجا بکشه...