چیزی روی قلبم سنگینی میکند.
احساس ناخوشایندی که راه فرار ندارد.
احساس پوچی، بیتعادلی، عدم.
و میان این سه، «عدم» پتکی شده و در همانجا، در نقطهی سنگین قلبم میکوبد.
آری!
قلبم تاوان نبودنت را میپردازد.
مادر یعنی آن دستی که همیشه گرم است، حتی وقتی دلش از سرمای گاه و بیگاه سختیها و مسؤلیتهای بیشمار یخ بسته.
یعنی صدای پاهایی که بیصدا در خانه میچرخد، اما همهچیز را سر پا نگه میدارد.
یعنی کسی که خودش خسته است، اما خستگی اعضای خانواده را با یک لیوان چای، با یک لقمه نان داغ، از تنشان بیرون...
در روزگاری که همه در ظاهر دوست هستند و در باطن دشمن؛
دلت را در صدفی از جنس سنگ، پنهان و در دوردستترین اقیانوسها دفن کن.
چه کنم که امشب
دلم هوایت را کرده است بعد از سالها؛ اما!
اقیانوس،گورستان صدفهای فراموش شده است.
سرِ درد و دلم با عروسک کوکی باز شده بود.
من درد و دل میکردم و او با چشمانی شفاف و بیروح، نگاهم میکرد.
من میگفتم و او در سکوت، با چشمانی دروغین به من زل زده بود.
گفتم و گریه کردم. گفتم و گلایه کردم. گفتم و آه کشیدم و افسوس خوردم و او فقط و فقط، نگاهم کرد.
بدون قضاوت، بدون حرف، بدون عکسالعملی...
من و تو ترکیب دلچسبی از عشق را به نمایش گذاشتهایم. خونی که در شریانهای اصلی این عشق جاریست، گرانبهاترین مایهی زلال دنیاست، که حتی یک قطرهاش هم جانی تازه به پاییز دلم میدهد و بهاری نو میسازد.
من همانند نتهای موسیقیِ نوشته شده در دفترم، و تو نوازندهی آن نتها.
نت تا نواخته نشود فقط چند...
جادهها همیشه برای رفتن نیستند.
گاهی باید بازگردی، راه رفته را مرور و خاطره بازی کنی.
تکتکِ صفحههای دفتر ِخاطرات ِذهنت را ورق بزنی، رنگیها را جدا
و خاکستریها را هم جدا ردیف کنی،
تا ببینی در کدام صفحه، پای دلت لغزیده و خطایی به نام عشق مرتکب شدهای.
آری!
عشق،
بزرگترين خطای دلهای عاشق است.
در این برهوت عاشقکُش چشم به راه نشستهام؛
چشم به راه دستی گرم، لبخندی پهن و شانهای وسیع به وسعت تمام تنهاییهایم،
به وسعت بغضهای فرو خوردهام
و به وسعت قلب دردمندم.
دستی گرم و حمایتگر باشد که وقتی زمین خوردم دستم را بگیرد، بلندم کند
و خاک زانوانم را بتکاند.
لبخندی به پهنای تمام کهکشان برایم...
اپیزود ششم:
صدای شب.
روزها گذشته!
اما بعضی حسها زمان نمیبرن که کهنه شن.
نه چون فراموش نمیکنی،
چون یهجورایی باهات یکی میشن،
میشن بخشی از تو.
هنوزم شبها گاهی پامو میکشم تا اون نقطهی امن،
جایی توی سکوت، جایی که خودمم.
نه نقاب، نه نقش.
فقط من،
و تو!
همون صدای نرمی که از درونم بلند میشه
وقتی...
اپیزود پنجم:
روز روشن.
یه ماه گذشت...
از اون شبی که ایستاده بودم بالای شهر و باهات حرف زدم،
با تو... با خودم... با خودمون.
خیلی چیزا تغییر نکرده، ولی نمیدونم چرا
حس میکنم یه چیزی توی من، یه ذره آرومتر شده.
باز هم شبه.
مثل همون شب، همون باد... شاید یکم مهربونتر.
چراغا هنوز همونقدر دورن؛
ولی...
اپیزود چهارم:
خلوتگاه
شب بود.
اونجوری که دلِ آدم سنگین میشه، نه از تاریکی، از صداهایی که دیگه شنیده نمیشن...
ایستاده بودم بالای شهر، جایی که چراغا مثل یه کهکشان مصنوعی زیر پام میدرخشیدن؛
اما هیچکدوم گرمم نمیکردن.
باد سردی به صورتم خورد، انگار میخواست گریههامو خشک کنه قبل از اینکه حتی...
قلبم از شنیدن خبر فاجعهی بندرعباس به درد اومد. همراه با همهی مردم ایران، داغدار این غم بزرگم. بدونید که توی این روزهای سخت، دلامون کنار دل شماست.
برای عزیزانی که از بین ما رفتن آرزوی آرامش دارم و برای خانوادههاشون صبر.
ما همیشه هوای همو داریم...🖤
اپیزود سوم:
شب زده
یه چیزی هست که این روزا هی میخواد ازم بپرسه… یه چیزی که از تهِ وجودم صدام میزنه. نه با حرف، با حس…
میگه:
- خوبی؟ واقعاً خوبی؟
و من یه لبخند نصفهنیمه میزنم و میگم:
- آره، فکر کنم… .
ولی اون میدونه. چون اون، درون منه.
- نه… نمیخواد نقش بازی کنی، نه با دنیا، نه با خودت...
صبح، هنوز بیدار نشده بود که بوی نان، از دستانش شروع شد.
او بیدار شد نه از صدای ساعت، که از تپش دل کوچکی که هنوز در خواب بود.
پنجره را باز کرد، تا نسیم بیاید و خواب را آرامتر کند.
آرامتر... مثل لالاییهای دیشب، مثل نفسهای لرزان یک مادر در دل سرما.
آستین بالا زد،
آرد روی دستش نشست؛ همان دستی که...
شب، دلش را میان ستارهها پهن کرده بود.
مهتاب، آرام روی پنجره لغزید و با موهای پریشان مادر، دلبازی کرد.
او نشسته بود؛ تکیه بر دیوار، آغوشش آغازی برای آرامش.
کودک در آغوشش میلرزید، و او در جانش میسوخت.
لبخندی زد،
از آن لبخندهایی که بوی عشق میدهد و طعمِ سکوت دارد.
دستهایش نوازش بودند،...