رادیاتور صداهای قلقل و قلنجمانندی از خودش درآورد و نگاه کردن به آن آسانتر از حرف زدن بود. هیچکدام از ما نمیخواستیم چیزی بگوییم که بعداً پشیمان شویم.
او دربارهی بقیه کارکنان کلینیک پرسید. من یک مرور سریع به او دادم.
- باورکردنی نیست!
را چند بار زیر ل*ب گفت.
وقتی به در رسید، گفت:
-میتونیم...
بیصدا ولی پر از خشم دفتر نشریه را ترک کرده بود. خودش را در فضای اشتراکی کافهای در خیابان انقلاب پیدا کرد.
لپتاپ صورتی رنگش هنوز روشن بود و صفحهی سفید چشمانش را میسوزاند.
دستهایش روی کیبورد سنگین بود، اما ذهنش هزار جا پرواز میکرد. با صدای برخورد لیوان پر از یخ و موکا بر روی میز به خود...
درود برشما نویسنده عزیز
با درخواست شما موافقت شد!
ناظر ارشد تعیین شده برای شما: @HADIS.HPF
لطفاً با ناظر مربوطه و مدیر تالار: @malihe
گفتگویی گروهی ایجاد کنید و مشخصات الزامی رمان، شامل [عنوان، ژانرها، خلاصه، مقدمه، پیرنگ و همچنین سه پارت اول] را برای ما ارسال کنید.
با تشکر از همراهی شما...
-وامهای مسکن که گرفتم چجوری باید پرداخت کنم؟
-من دنبال جذب نیرو نیستم. تو سه تا بچه داری؛ خدا رو شکر من و کلر نداریم. میتونم کمی دیوونهبازی دربیارم.
شوفاژی گوشهٔ اتاق، یکی که قبلاً ندیده بودمش، شروع کرد به تقتق و بخار پس دادند. ما بهش نگاه کردیم و با امید منتظر گرمی موندیم. یک دقیقه گذشت...
-همینه فقط؟
-هرچی گفتن همینه.
-اونا یعنی کی؟
-بزرگترها. آخر جمعه برای کل شرکت، وکلا، منشیها، دستیارها، همه، یه یادداشت فرستادن که یه پرونده گم شده، تو مظنونی، و هیچکسی از شرکت حق نداره باهات تماس بگیره. همین الآن من ممنوعم که اینجا باشم.
-قول میدم چیزی نگم.
-مرسی.
اگر بریدن چَنس بین اخراج و...
من نمیخواستم بری به دنبالم تا توی آشپزخانه بیاید، چون آنجا چیز زیادی برای نشان دادن نداشت. یک فنجون پیدا کردم، سریع شستمش و از قهوه پرش کردم. به داخل دفتر خودم دعوتش کردم.
اطراف را نگاه کرد و گفت:
-خوبه.
- اینجا همونجایی که همه توپای بلند زده میشه.
با افتخار گفتم. هر دو طرف میز نشستیم،...
سر و صدای بلندی پشت در من را حسابی ترساند. ناگهان روی پاشنهام پریدم و نفهمیدم چهکار کنم. نکنه اون اراذل خیابونی دنبالم آمدند؟
دوباره یکی در زد وقتی به سمت در رفتم و کسی داشت سعی میکرد از پشت میلهها و شیشهی کلفت در، نگاه کند.
جلو پریدم و دیدم بری ناتسو است، میلرزد و میخواهد خودش را به...
خودم را در دفتر حبس کردم. کلینیک یکشنبه حتی سردتر از شنبه بود. یک پلیور ضخیم، شلوار مخمل کبریتی، جورابهای گرم پوشیده بودم و پشت میزم روزنامه میخواندم؛ دو فنجان قهوهی بخارآلود جلوی دستم بود. ساختمان سیستم گرمایشی داشت، اما من قصد نداشتم با آن ور بروم.
دلم برای صندلی قدیمی خودم تنگ شده بود؛...
کلر برای خرید بیرون رفته بود، یادداشتش همین را میگفت. ما چمدانهای خوبی داشتیم، چیزی که وقتی اموالمان را تقسیم میکردیم به آن اشاره نکرده بودیم.
در آینده او بیشتر از من سفر میکرد، بنابراین من وسایل ارزان را برداشتم. کیفهای دستی و ورزشی. نمیخواستم گیر بیفتم، پس وسایل ضروری را روی تخت تلنبار...
با قدمهای تند از اتاق بیرون زدم. اشکها روی گونههام راه خودشون رو پیدا میکردند و قلبم مثل طبل میکوبید.
صدای کتایون دوباره پیچید:
-کجا داری میری، صبر کن آرین.
راهرو خالی بود و من فقط میخواستم فرار کنم، از همهی این هیاهو و دروغها دور بشم، صدای آرین پشت سرم پیچید:
ـ نفس! کجا میری؟
با دستش...
اتاق پر از بوی قهوه و عطر نارسیو بود، سکوتی که بین من و آرین افتاده بود، عجیب شیرین بود. قلبم هنوز از نزدیکی چند لحظه پیشش تند میزد.
یه ثانیه بعد، صدای محکم باز شدن در اتاق، مثل انفجار اومد.
ـ عشــــــقم! ببین برات چی آوردم!
با شوک سرم رو چرخوندم. دختری با موهای فر سیم تلفنی و رژ خوشرنگ، در...
دفتر نشریه همرفیق
مرسده روی بالشتک طبی کوچک پشت میز نشسته بود، پای لپتاپش خم شده و انگشتانش بیوقفه روی کیبورد میرقصیدند. چراغ کوچک رومیزی نور زرد و گرمی روی صفحه میانداخت، اما چشمهایش خسته و سرخ شده بودند. چند شب پشت سر هم تا دیروقت بیدار مانده بود، قهوه میخورد و نوتها و اسناد پرونده را...
هوای پشتبام تابستانی و گرم بود. باد سبک، فقط حرارت هوا را جابهجا میکرد و بوی تنباکوی مانده و ایزوگام داغ با هم قاطی شده بود.
زمین پر از تهسیگارهایی بود که مثل لکههای زرد و خاکستری روی ایزوگام پخش شده بودند. چراغهای شهر آن پایین چشمک میزدند، ولی اینجا همهچیز سنگین و خفه بود.
فرهاد با...