فرهاد سرش را پایین انداخت، دندانهایش روی هم قفل شده بودند. صدا در گلویش خفه بود، اما نمیتوانست نشنیده بگیرد. همه تصویرهایی که از مهتاب داشت، با جملهی زن در هم میریخت: دختری که در خانهی خودش هیچ جایگاهی نداشت، مثل یک وصلهی اضافه!
فرهاد با صدایی ترکخورده ل*ب زد:
ـ یه دختر… توی همون خونهای...
فرهاد دستهایش را روی میز گذاشته بود، نگاهش مستقیم توی چشم زن. صدای تیکتاک ساعت دیواری اتاق بازجویی، هر ثانیه را سنگینتر میکرد.
ـ خب… از رابطهتون با مهتاب بگید. آخرین بار چی شد که اون خونه رو ترک کرد؟
سودابه علیزاده، آرام کیف چرمیاش را روی میز گذاشت. انگشتان پر از انگشترش بیهوا روی دستهی...
بیست و دوم ژانویه، هکتور پالما برای یک بازدید عادی و پیش از خرید، تنها به انبار رفت. همانطور که وارد درِ مشخصشده میشد، دو خلافکار خیابانی به او حمله کردند، با چوبی به سرش زدند و با تهدید چاقو کیف پول و پول نقدش را گرفتند.
بیست و سوم ژانویه در خانه ماند و یادداشتی برای پرونده نوشت و حمله را...
ششم ژانویه، ادارهی پست از طریق نامهی سفارشی به ریور اوکس اطلاع داد که این شرکت بهعنوان پیمانکار/مالک/موجر تأسیسات جدید پردازش مرسولات انتخاب شده است.
یک یادداشت توافق، پرداخت اجارهی سالانه ۱.۵ میلیون دلار را برای مدت بیست سال تضمین میکرد.
در نامه همچنین با عجلهای که شبیه نهادهای دولتی...
مستقیم سمت صندلی جلو رفتم. پرونده نبود. بعد از لحظهای وحشت، پشت صندلی راننده روی زمین پیداش کردم، سالم بود.
گرفتمش و آمادهی رفتن شدم. اصلاً حال و حوصلهی دیدن خسارتی که ازش جان سالم به در برده بودم را نداشتم. همین که سالم مانده بودم، برایم کافی بود. هفتهی بعد با شرکت بیمه سر و کله میزدم...
به دلایلی که خیلی زود فهمیدم، مردخای از پلیسهای ناحیهی واشنگتن بهشدت بدش میآمد، با اینکه بیشترشان سیاهپوست بودند. به نظر او آنها خیلی با بیخانمانها خشن بودند و این همان معیاری بود که مردخای همیشه برای تشخیص خوب و بد به کار میبرد.
با این حال، چندتایی را میشناخت. یکی از آنها گروهبان...
یک ساعت گذشته بود و فرهاد هنوز پای تختهی شلوغ دفترش ایستاده بود، نگاهش روی خطوط پروندهها و یادداشتهای پراکنده میچرخید. هر از گاهی خودکارش را بین انگشتانش فشار میداد، اما ذهنش همچنان درگیر مهتاب و زمان محدود نجاتش بود.
آرش در حالی که سیگاری خاموش به ل*ب داشت از پنجره بیرون را تماشا میکرد.
در...
سلام عزیز دلم
خسته نباشید میگم بابت اثر جذابت
در مورد اسم جالب بود و یه جورایی من رو یاد سریال مرلین انداخت، نمیدونم چرا😄
ژانر ترسناک از نظرم انتخاب خوبی نیست، چرا که تا اینجا با با یه بیماری جدید و یه بیمار و توهماتش آشنا شدیم، به نظرم ژانر غالب روانشناختی بود
در مورد این بیماری سافکتنا که...
اتاق پر بود از صدای هقهق، و بوی نمناک اشک با تلخی قهوهی مانده قاطی شده بود. فرهاد به او نگاه میکرد، اما چیزی در درونش تکان خورد، انگار از لایههای تاریک حافظه کسی پرده را کنار زد.
۲۲ سال پیش – خانهی پدری
در کوچک حیاط با صدای خشنی باز شد. فرهاد، با ربات آبی_قرمز چراغدارش روی پلهها نشسته...
سکوت اتاق سنگینتر شد. تنها صدای ساعت دیواری بود که تیکتاکش مثل پتک روی اعصاب فرهاد میخورد. آرش کمی جلوتر آمد، خودکارش را آرام روی میز گذاشت و مستقیم در چشمهای رحیمی نگاه کرد:
- آقای رحیمی… شما دخترتون و تنها گذاشتید. وقتی بیشتر از همه به شما احتیاج داشت، شما توی جاده بودید. مهتاب دردش و به...
قهوه ونوشیدنی را آوردند، یک وقفهی کوتاه برایمان ساختند تا اوضاع را بسنجیم و دوباره جایگاهمان را مشخص کنیم. هکتور تازه گفته بود که گرفتار بدجوری شده است. تست دروغسنج نابودش میکرد. سؤالاتی مثل:
آیا مایکل براک را پیش از ترک شرکت دیدی؟
آیا دربارهی پروندهی گمشده با او صحبت کردی؟
آیا کپی چیزی...
کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که همهی دنیا میخواست از من یک بزرگِ خسته بسازد.
او آرام توی گوشم گفت:
- میشه وسط آسمون، همونطور که مسافرها خوابیدن، تو از پشت پنجره دنبال ستارهها بگردی؟
کودکِ من همان لحظهای زنده شد که روی شنهای داغ کیش قدم میزدم، پوست میسوخت و او ذوق میکرد از اینکه...
✧◆✧◆✧
درود برشما نویسنده عزیز
با درخواست شما موافقت شد!
ناظر ارشد تعیین شده برای شما: @دلارامـــ!
لطفاً با ناظر مربوطه و مدیر تالار: @malihe
گفتگویی گروهی ایجاد کنید و مشخصات الزامی رمان، شامل [عنوان، ژانرها، خلاصه، مقدمه، پیرنگ و همچنین سه پارت اول] را برای ما ارسال کنید.
با تشکر از همراهی...
- نه.
آهسته گفتم، در حالی که سعی داشتم حرکاتش را بخوانم.
- شنیدم اون یکی مرده.
درست بعد از حرف من گفت. او کنترل این مکالمه را در دست داشت. قرار بود من دنبالش بروم.
- آره، یه موادفروش بود.
- این شهر…!
همزمان که گارسون رسید. هکتور از من پرسید:
- چی میخوری؟
- قهوه سیاه.
همان لحظه که داشت به...
لئون مرا به فرودگاه ملی برد، تنها جایی که میدانستم میتوان ماشین اجاره کرد.
میز آماده بود؛ غذای چینی بیرونبر روی اجاق بود. کلر منتظرم بود و تا حدی نگران، هرچند نمیشد فهمید دقیقاً چقدر؟
به او گفتم باید طبق دستور شرکت بیمه بروم ماشین اجاره کنم. او مثل یک دکتر خوب مرا وارسی کرد و وادارم کرد قرص...
دلیل آمدنم را توضیح دادم. او یک تختهکاغذ برداشت و برگههایی که بهش وصل بودند را بررسی کرد. از پشت صدای مردهایی میآمد که داشتند حرف میزدند و فحش میدادند. شک نداشتم آن عقب نشسته بودند، تاس میانداختند، نوشیدنی میخوردند و احتمالاً کراک میفروختند!
- ماشین دست پلیسه.
و همچنان مشغول نگاه کردن به...