برادر کوچکتر کلر، جیمز، مبتلا به بیماری هوچکین شده بود. به همین خاطر خانواده در پراویدنس جمع شده بودند. این موضوع هیچ ربطی به من نداشت.
فقط به حرفهای او دربارهی آخر هفته گوش دادم؛ از شوک خبر گفت، از اشکها و دعاها، از اینکه چطور همه کنار هم ایستادند و جیمز و همسرش را دلداری دادند...
میخواستم به آنتاریو دست بزنم، دستی به بازویش بکشم و بگویم متأسفم. دلم میخواست بیدارش کنم، ببرمش خانه، به او غذا بدهم و هر چیزی که همیشه آرزو داشته به او بدهم.
یک قدم جلو رفتم تا نزدیکتر نگاه کنم. بیل گفت:
- دست نزن.
وقتی سرم را تکان دادم، مردخای گفت:
- خودشون هستند.
بیل دوباره پارچه را...
یک مرد رنگپریده با موهای سیاهِ بد رنگشده و دست دادن مرطوب ظاهر شد و خودش را «بیل» معرفی کرد. او یک کت آزمایشگاهی آبی و کفشهایی با کف لاستیکی ضخیم به پا داشت. آدمهایی که در سردخانه کار میکنند را از کجا پیدا میکنند؟
ما او را دنبال کردیم و از دری گذشتیم، وارد راهرویی استریل شدیم که دما شروع...