اجساد به دفتر رئیس پزشکی قانونی منتقل شده بودند؛ همان جایی که سردخانه هم قرار داشت. ساختمانی دو طبقه از سنگ قهوهای رنگ در بیمارستان عمومی واشنگتن. آنها تا زمانی که کسی برای شناساییشان مراجعه نکند، آنجا نگهداری میشدند.
اگر ظرف چهلوهشت ساعت کسی پیدا نمیشد، قانوناً بدنها مومیایی میشدند،...
بعدش سمت ماشینم رفتم و کیسههای پر از غذا، اسباببازی و لباسهایی که برای اونها خریده بودم را برداشتم.
فقط از روی کنجکاوی بود که مردخای حوالی ظهر به دفترم آمد. او قبلاً در خیلی از شرکتهای بزرگ کار کرده بود، ولی دلش میخواست جایگاهی را ببیند که آقا در آن سقوط کرده بود.
من هم یک تور کوتاه همراه...
بخش حوادث روزنامه را با عجله باز کردم و بقیه صفحات را روی پیادهروی خیس انداختم. داستان در صفحهی چهاردهم ادامه داشت، با چند نظر کلیشهای از پلیس و هشدارهای همیشگی دربارهی خطرات لولهی اگزوز مسدود و بعد جزئیات تکاندهنده آمد: مادر بیستودو ساله بود. اسمش «لونتی برتون». نوزاد «تمیکو». دوقلوهای...
حدود یک ساعت مانده به غروب بود، وقتی که فکر کردم وقت خوبی است برای پناه گرفتن در زیرزمین دنج و روشن، قبل از آن که اوباش شروع به پرسه زدن در خیابانها کنند. متوجه شدم وقتی مردخای کنارم بود، آرام و با اعتماد به نفس راه میروم.
در غیر این صورت، با قدمهایی عصبی و خمیده از کمر، تقریباً پاهایم زمین...
ژانر مافیایی:
ژانر مافیایی خیلی پرطرفدار و پرکشش هست 🌑🖤 مخصوصاً وقتی پای قدرت، خیانت و بقا وسط باشه.
📌 ویژگیهای ژانر مافیایی
۱- قدرت و سلسلهمراتب:
مافیا همیشه با یک سازمان زیرزمینی گره خورده. رئیس (دون)، افراد وفادار، خائنها، دست راستها و نیروهای عملیاتی هرکدوم جایگاه خودشون رو دارن.
۲-...
ژانر اجتماعی (۲)
ژانر اجتماعی از اون دسته ژانرهایی هست که خیلیها مینویسند اما کمتر کسی درست و اصولی سراغش میره. چون نوشتن دربارهی زندگی واقعی، دردهای مردم و دغدغههای جامعه همیشه ساده بهنظر میاد، اما در عمل خیلی سخت و ظریفه.
اینجا برات چند نکته کلیدی دربارهی ژانر اجتماعی بهتون میخوام بگم...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]...
من با دقت گوش میدادم و او میتوانست ذهنم را بخواند. مردخای شروع کرد من را درگیر کند.
- میبینی، مایکل، بیخانمانها صدایی ندارن. هیچکس گوش نمیده، هیچکس اهمیت نمیده و انتظار ندارن کسی به اونها کمک بکنه. پس وقتی تلاش میکنند از تلفن برای گرفتن مزایایی که حقشونه استفاده کنند، به جایی نمیرسند...
- دو هزار دلار در ماه. بعد از کسر هزینهها و یه ذخیرهی کوچیک، ما سه نفر هشتاد و نه هزار دلار رو بین خودمون تقسیم میکنیم. به صورت مساوی، صوفیا خودش رو یه شریک کامل میدونه. راستش رو بخوای، ما جرات مخالفت باهاش رو نداریم. سهم من تقریباً سی هزار شد، که از چیزی که شنیدم، میانگین درآمد یه وکیل...
فضا تاریک، سرد و خالی بود. او کلید چراغها را زد و شروع به حرف زدن کرد:
-ما سه نفر هستیم. من، سوفیا مندوزا و آبراهام لبو. سوفیا مددکار اجتماعیه، اما اون بیشتر از من و آبراهام با هم قانون خیابون رو میشناسه.
من دنبالش بین میزهای شلوغ و پر از کاغذ راه افتادم.
- قبلاً هفت تا وکیل توی همین اتاق جا...
- بیخانمانها هم بیقرارند.
مردخای توضیح داد وقتی تماشا میکردیم:
دوست دارن پرسه بزنند، برای خودشون آیین و عادت دارند، جاهای مورد علاقه، رفقای خیابونی، کارهایی که باید انجام بدن. برمیگردن به پارکها و کوچههاشون و از زیر برف خودشونو بیرون میکشن.
بیرون بیست درجهست. امشب نزدیک صفر میشه.
او...
با خانم دالی گپ زدم در حالیکه مشغول پوست کندن سیبزمینی بودم. او خانوادهای را که دیشب دیده بودم به یاد داشت، اما وقتی حدود ساعت نه رسیده بود، آنها دیگر رفته بودند.
کجا ممکنه رفته باشن؟
عزیزم، این آدمها مدام جابهجا میشن. از یه آشپزخونه به یه پناهگاه، بعد یکی دیگه. شاید شنیده باشه توی...
- میدونم، باید بجنبم.
تقریباً از دفترم بیرون. مستقیم سراغ تلفن دوید تا گزارش بدهد یکی از تهیهکنندههای شرکت دوباره سر کار برگشته است.
در را قفل و چراغها را خاموش کردم. یک ساعت تمام با کاغذها و یادداشتها روی میزم کلنجار رفتم، بیهیچ نتیجهای، اما دستکم داشتم وقت اداره را پر میکردم.
وقتی...
با سلام
خدمت نویسندگان عزیز و کاربران گرامی انجمن کافه نویسندگان
ضمن عرض خسته نباشید و تشکر از قلم و استعداد نویسندههای عزیز انجمن❤️
مفتخرم که اعلام کنم سری اول «مسابقه مونولوگ برتر » از امروز آغاز میشود.
📌 در این مسابقه، از تمامی نویسندگان گرامی دعوت میشود تا یکی از مونولوگهای برتر یا...
جاسوسها حتماً با او تماس گرفته بودند؛ شاید یک پارالیگل که مراقب بود، یا شاید بروس از آسانسور بود و شاید کل شرکت هم در حالت هشدار بود.
نه. آنها خیلی مشغول بودند!
- سلام، مایک.
با صدای محکم گفت و نشست، پاهایش را روی هم انداخت و آماده جلسه جدی شد.
- سلام، رودی.
هیچوقت رودولف را رو به رویش رودی...
صبحانهام یک کروسان از نانوایی خیابان (ام) بود، با قهوهای غلیظ، همه را با یک دست پشت فرمان خوردم. به این فکر افتادم که آنتاریو الان صبحانهاش چه میتواند باشد؟
بعد به خودم گفتم بس است، این شکنجه را تمام کن. حق داشتم غذا بخورم بدون اینکه احساس گناه کنم، اما غذا کمکم برایم بیاهمیت میشد.
رادیو...