پوست دوم، مثل لایهای از غرایز نخستین هنوز روی تن لوسین میلرزید؛ نه شبیه زرهی کامل، نه شبیه هیولایی افسارگسیخته بلکه چیزی میان دو جهان. تالار نفس نمیکشید. شعلههای مشعلها به جای رقص یخ زده بودند و فقط سایهی کشدارشان روی دیوار حرکت میکرد. دراکولا آرام پنجهی لوسین را از مچ خود جدا کرده بود...
هیراشما، که هنوز سرش به عقب کشیده بود، نفس گرفت. چانهاش از دستِ دراکولا رها شد اما هنوز ایستاده نمانده بود که لوسین با یک نیمچرخش، بیآنکه چشم از پدر بردارد خود را میان او و هیراشما کشید. صدای او دیگر لرزش نداشت:
- گفتم دست از سرش بردار.
آلور پچپچ کرد:
- ارباب پیشگویی داره کامل میشه.
کتابِ...
در اعماق تالار، کتابِ لامورا که کنار شنل دراکولا پنهان بود ناگهان لرزید. جلدِ کهنهاش نفسی کشید و کلمههای صفحاتش جان گرفتند؛ حروف چون شمعهایی روی آب، از صفحه برخاستند و در هوا به هم پیوستند. زمزمهای کهنه، شبیه صدای جماعتی که از تهِ چاهی میخوانند، پیچید:
«وقتی قلبِ وارث میانِ دو خون، بیقرار...
هیرااشما سر به زیر داشت، اما نگاه نافذش زیر تار موهای سیاه، هر لحظه برق انتقامی تازه میزد.
لوسین اما در میانهی این سکوت همچون سنگی میان دو رودخانهی خروشان گرفتار مانده بود. قلبش در سینه میکوبید و ذهنش در طوفانی بیامان غرق بود. اندیشههایش در تاریکی میچرخیدند:
«خونآشاما... عجیب موجوداتِ...
دراکولا آرام از جا برخاست. ردای سیاهش چون موجی تاریک بر زمین کشیده شد و تالار را در هالهای از هراس فرو برد. لبخند پهنی بر ل*بهایش نشست؛ لبخندی که نه از مهر، که از اسارت و سلطه بوی خون میداد. صدای قدمهایش در میان سکوتی سرد پیچید و نگاهها بیاختیار به سویش چرخید.
- چه نمایش قشنگی راه انداختین...
انعکاس صدایش در دخمه لرزید:
- ارباب بزرگ… با این نقشه هم از شر اون خفاشای خائن خلاص شدین هم دشمنای قدیمی جادوگر رو به زانو درآوردین… و تازه، ارباب جوونمون لوسین حالا آمادهست که وارث شما بشه.
نگاه دراکولا از میان تاریکی گذشت و روی لوسین که به زنجیر کشیده شده بود ثابت ماند. چشمهای جوان سرشار از...
صاعقهای کبود از عصا شلیک شد و سینهی دراکولا را نشانه گرفت. اما سایهها پیچیدند، صاعقه را بلعیدند و هیچ اثری نماند. دراکولا آرام خندید. در یک پلکزدن، ردایش مثل بالهای شوم گشوده شد و پشت آکاریزسما ظاهر شد.
- سادهلوحی...!
پنجههایش بر شانههای جادوگر قفل شد. نیرویی اهریمنی او را به زانو...
در همان لحظه صدای آرام و سنگین دراکولا در تالار پیچید. صدایی که نیازی به فریاد یا تهدید نداشت؛ کافی بود تا نگهبانان بیدرنگ فرمانبردار شوند. موجی از سکوت، تاریکی را بلعید و همگی همچون مردگانی بیحرکت شدند. دراکولا آرام از دل سیاهی بیرون آمد؛ ردای بلندش بر سنگفرش کشیده میشد و نگاه نافذش روی...
سلام سونیا
مثل همیشه عالی
زبان اثر بسیار شاعرانه، روان و آهنگین، استفاده از آرایههای ادبی به خصوص استعاره، تشبیه و کنایه بسیار هنرمندانه و در جای خود
همیشه موفق باشی 💐
هیراشما بدون پاسخ گامی آرام برداشت و نگاهش را به راه پیشرو دوخت. آنها به تالاری پهن رسیدند؛ تالاری با ستونهای کج و ترکخورده که از سقف تا زمین ادامه داشتند مثل استخوانهای عظیمی که جسدی غولآسا را بر دوش میکشیدند.
کف تالار پر از رگههای خشکشدهی خون بود که مانند نقشهای پیچیده بر زمین...
آن زمزمهی شوم همچون خنجری در اعماق جانش میچرخید. گویی هر قدمی که برمیداشت سنگینتر از قبل میشد اما باز ایستاد، نگاهی سخت به افق انداخت و در حالی که شعلهی تردید و کینه درونش زبانه میکشید همراه با هیراشما به سوی دخمهی مخصوص دراکولا به راه افتاد؛ به سوی پدری که هم خونش بود و هم نفرینش.
لوسین...
اسکارل همچون سایهای سیاه و گسترده بالای سر لوسین خم شد. انگشتان دراز و استخوانیاش آرامآرام بر سینهی او فرو میرفتند، جایی که ضربان قلب وحشیانه میکوبید. نفسهای بریدهی لوسین با خون در هم میآمیخت و هر دمش به خسخس مرگ نزدیکتر میشد. صدای اسکارل آرام اما چونان خنجری در عمق روانش پیچید:
-...
اما دیری نپایید که زمین از غرش تازهای لرزید. سقفهای دخمه ترک برداشت و سایهای عظیم بر میدان افتاد. از اعماق تاریکی، لشکری سیاهپوش از خونآشامان برخاست؛ صفوفی منظم با چشمانی سرخ و بالهایی خفاشگون که به رهبری اسکارل مشاور اعظم، جنگاورِ وحشی خاندان شب، به قلب ارتش جادوگران تاختند. هر ضربهی...
صدای گامهای ارتش جادوگران همچون کوبش طبلهای مرگ در جنگل مارداک زیر پای قصر دراکولا میپیچید. زمین با هر قدمشان میلرزید و درختان کهن چون تماشاگرانی خاموش، سایههای درهمتنیدهی خود را بر لشکر میافکندند. آسمان خاکستری بیرحمانه خاموش بود؛ ابری سنگین چونان پردهای سیاه همهچیز را در خود بلعیده...
باد سردی از سمت قصر دراکولا میوزید و بوی خاک نمزده و خون خشکشده را در هوا میپراکند؛ بویی که گویی خاطرات مرگ و نابودی را در ریهها زنده میکرد. آکاریزسما با چشمانی بسته ایستاده بود و وردی نامرئی از لبانش زبانه میکشید، وردی که همچون شعلهای خاموشناشدنی میان زمین و آسمان پل میساخت. دستانش را...