نتایح جستجو

  1. .Mahsa

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    وقتی رسیدم به کلاس، با اینکه استاد حسینی نیومده بود، کل کلاس یه سکوت سنگین و عجیبی داشت. انگار همه رفته بودن تو دنیای خودشون، چشم‌هاشون قفل شده بود روی کتاب و دفترهاشون. تو دلم گفتم: -‌ خدا رو شکر که استاد نیومده، اصلاً حوصله امتحان سخت و خسته‌کننده رو نداشتم. یه کوچولو دلم می‌خواست جو خشک و...
  2. .Mahsa

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صدای نوتیف گوشیم یهو تو گوشم پیچید. گوشی رو برداشتم؛ نهال بود، کلی عکس از جزوه‌ها فرستاده بود. انقدر زیاد بود که سرم گیج رفت. پوفی کشیدم، کلافه و خسته، شروع کردم به نوشتن جزوه‌ها. دو ساعت طول کشید تا همه رو نوشتم. ساعت رو نگاه کردم؛ یازده و نیم بود و کمرم از خستگی خم شده بود. دیگه نتونستم تحمل...
  3. .Mahsa

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    اینم فهمیدم دستت درد نکنه 🌹
  4. .Mahsa

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    سلام پارت‌های جدید رو پست کردم
  5. .Mahsa

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صدرا داشت کتاب می‌خوند که منو دید و برام دست تکون داد. قیافه‌اش خیلی مهربون و دلنشین بود. البته نمی‌شه آدم‌ها رو فقط از قیافه‌شون قضاوت کرد، ولی خب، از اون آقا غوله که بهتر بود! با دلی پر از شجاعت به سمتش رفتم و آروم بهش سلام دادم. اون هم با لبخند گرمی بهم سلام کرد. -‌ این‌طور که معلومه، داداشم...
  6. .Mahsa

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    منی که خشکم زده بود و قلبم تند تند می‌زد، حواسم پرت بود و فقط صدای بلند و تند آشنا رو شنیدم که گفت: - توام بیا اتاق کارم. اتاق کارش! با من بود! حالا چیکارم داره؟ این فکر مثل یه جرقه تو ذهنم روشن شد و هیجان و کنجکاوی تو وجودم شعله‌ور شد. شونه‌ی بالا انداختم و با قدم‌های آروم و پر از اضطراب، پشت...
  7. .Mahsa

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: از خواب بیدار شدم، روی میز کنار تخت سینی صبحونه بود که بوی تازه نان و پنیرش تمام اتاق رو پر کرده بود؛ جوری که انگار یک آغو*ش گرم، دورم پیچید و حس آرامش رو به من منتقل کرد. درست مثل قدیم‌ها. از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت حموم؛ بعد از در آوردن لباسم، آب دوش رو باز کردم و بعد از ده دقیقه...
  8. .Mahsa

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    سلام وقت بخیر. ببخشید پارت‌ها رو دیر ویرایش کردم، اشکالات زیاد داشتم اونای که به چشمم خوردن و درس کردم فقط یه سوال دارم اینکه: یکیش اینه 👇🏻 (-‌ سودابه، در نبود، من حواست به اون دختره باشه. دست از پا خطا نکنه.) (-‌ سودابه، در نبود من، حواست به اون دختره باشه. دست از پا خطا نکنه) کدوم درسته یا...
  9. .Mahsa

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    سلام وقت بخیر. ببخشید پارت‌ها رو دیر ویرایش کردم، اشکالات زیاد داشتم اونای که به چشمم خوردن و درس کردم فقط یه سوال دارم اینکه: یکیش اینه 👇🏻 (-‌ سودابه، درنبود، من حواست به اون دختره باشه. دست از پا خطا نکنه.) (-‌ سودابه، درنبود من، حواست به اون دختره باشه. دست از پا خطا نکنه) کدوم درسته یا...
  10. .Mahsa

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    چشم درستش می‌کنم
  11. .Mahsa

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    وقت بخیر، همه رو ویرایش زدم میتونید چک کنید
  12. .Mahsa

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    بیشتر مشکل علائم نگارشی دارم البته تو این چند روز پیشرف کردم.
  13. .Mahsa

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    وقت بخیر درخواست مشاوره داده بودم قبل تایید رمانم الان جواب دادن بهم میگن که تو چه چیزی مشکل دارم منم دقیق نمیدونم اینجور که تا اینجا دقت کردم فکر کنم تو علامت ها اشکال دارم بنظرت چی بگم بهش؟
  14. .Mahsa

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    عنوان: قم*ار دوزخی دل‌ها
  15. .Mahsa

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    سلام ببخشید من بلد نیستم لینک و چطور باید بفرستم
  16. .Mahsa

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    رفتم به سمت شکنجه‌گاه. هر دو رو به صندلی بسته بودن و این‌قدر کتک‌شون زده بودن که زخم و کبود شده بودن. به نظر می‌رسید ویکتور حسابی از خجالت‌شون دراومده و پذیرایی مفصلی ازشون کرده. حدس زدم که خودشون باشن، آنا و ماکسیم. آنا با چشم‌های ترسیده و ماکسیم با چهره‌ای پر از خشم و نفرت، توی اون وضعیت به هم...
  17. .Mahsa

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    دیگه چیزی نگفتم و از اتاقش بیرون اومدم. رفتم تو اتاق خودم و در رو بستم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. همه‌چی تموم شد. کل دارایی بابام به نام من شد و حالا من علاوه بر کازان، سیسیل هم دستم بود. حس قدرت و مسئولیت سنگینی روی دوشم بود. از روی تخت بلند شدم و به حموم رفتم. بعد از درآوردن...
  18. .Mahsa

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    سلام عزیزم خوب هستی ۲پارت گذاشتم ۳پارتم شب میزارم
  19. .Mahsa

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    رو به دکتر کردم و پرسیدم: -‌ حالش چطوره، دکتر؟ نگاه نگران و مضطربی کرد و گفت: -‌ آقای راسپوتین، حال پدرتون وخیمه و هر لحظه ممکنه از دست بدیم. خیلی منتظر شما موندن، آخرش خوابشون برد. با لحنی جدی و جوری که نگرانم گفتم: -‌ بهتره دورشو خلوت کنید. هر وقت بیدار شد، من این‌جا منتظرش می‌مونم. دکتر رفت...
عقب
بالا پایین