فصل اول: آغازی از انتها | پارت دهم
شب به آرامی روی شهر نشست. چراغهای کمنور آپارتمان، گوشهای از اتاق را روشن کرده بودند و سایهها به دیوارها خزیده بودند. صدای گذر ماشینها از خیابان دور دست مثل زمزمهای خسته، در پس زمینهی سکوت میلغزید.
اردلان روی تخت نشسته و تکیهاش را به تاج تخت زده بود،...