میدانی!
نفهمیدن یک درد است، و فهمیدن هزار و یک درد!
اما، من حاضرم روحم از درد آگاهی متلاطم شود، نه این که تا همیشه زخم خورده بلاهت باشم.
هر چند، گاهی آدمها در اوج ادراک، خودشان را به در کم خردی میکوبند و میخواهند در منجلاب سفاهت غرقه شوند، چرا که پذیرش برایشان با مرگ برابری میکند.
اما، من...
بنفش زیبای من!
دیگر حس تعلقم را به همه چیز و همه کس از دست دادهام.
نخنخ وجودم آغشته به کرختی محض است و ریشه قلبم، سست شده.
دیگر نمیخواهم هیچ دوست داشتنی، به هستی مغموم مانده و تیره روزم، رنگ پاشیده و روشنی هدیه کند.
من دیگر نازک دل آشنای روزهای دور نیستم، و این اوج خوشبختی است...!
حالا حتی...
دریای متلاطم احساسم آرام گرفته است.
قلبم، همچو نوزادی که ساعتهای متمادی از درد در خود میلولید، اکنون در بستر گهواره آرمیده است.
دیگر گذشته بدجور، روی ترازوی وجودم سنگینی میکند، میروم تا بدون بیم و تشویش چمدانش را حاضر کنم؛ چند ساعت دیگر، با همان پاییزی که یک روز، او را به من سپرد برای همیشه،...
نادیا!
دلخوشیهای کوچک را برایت آرزو میکنم و لبخند درخشانی که در پس لم*س آنها، روی لبت جان میگیرد.
و اما، خودم چه؟ من همان دلخوشی کوچکی را هم که گمان میکردم متعلق به من است، مدتی پیش، در اقیانوس وجودم غرق شد.
شبیه پادشاهی جاهلم که بدون هیچ تدبیری، از روی تعصب و برای اثبات برتری، وارد جنگی بی سرانجام شده و سربازان و فرماندهانی که خونشان روی زمین میرقصد، تاوانیاست که باید برای ندانم کاریاش بپردازد.
نادیا!
زندگی شبیه صفحه شطرنج است.
هر حرکت و رفتار ما، مهرهای است که به جلو حرکت میدهیم، و کوچکترین عملکرد اشتباه ما، برگشت ناپذیر است.
قانون بازی این است:
« مهرهای که حرکت دادی را نمیتوانی، سر جایش برگردانی.»
و من با اشتباهاتم، سرنوشت شطرنج زندگیام را چنان زیر و رو کردهام، که هیچ پاک کنی...
نادیا!
دلم میخواست میتوانستم، کسی را بی حد و مرز دوست داشته باشم.
به قلمرویی از هستی قدم بگذارم که، واژه واژه آن آلوده به تیر سیاست نباشد و بتوانم بی مهابا و فارغ از ترس طرد شدن، نقش نگارین شده بر قلبم را به کسی نشان بدهم و دوست داشته شوم.
کاش در جهان ما، احساسات را علم یزید نمیکردند تا روزی...
فهمیدم میشود دوام آورد.
میشود نفس کشید بدون این که، هر روز با تو حرف بزنم.
میتوان خوشحال بود بدون این که، موج صدایت جاری شود در رج به رج گوشهایم.
بدون تو، انگار کسی پردههای دلم را کشیده و کیپ کرده بود؛ تنها، حس میکردم که اتاق دلم، تاریک و سرما زده شده است.
سالیان درازی گذشته و اتاق دلم،...
مثل ابر سیاهی که لبریز باران است؛ اما نفس باریدن ندارد... .
پر از بغض و دلتنگیام؛ اما نای ابراز برایم نمانده است.
چیزی نمیگویم، آرام به گوشهای میخزم، گیسوی پریشان دلم را نوازش میکنم و التماس میکنم خوددار باشد.
بنایی که هزار بار ساختی و هزار بار ویران شده، دیگر ارزش صرف وقت ندارد.
جدا از اینکه هر اتفاقی، زمان خودش را دارد و بعد از آن، بیاهمیت میشود؛ تلاش برای آنچه هزار بار ساختی؛ اما باز برای پرتگاه نیستی دست تکان داده، ابلهانه است.
و من، بهای زیادی دادهام تا این را درک کنم.
میشود تمام عمر نقش حضور کسی را روی دیوار زنگ زده ذهن نقاشی کرد، و عطرش را با تار و پود دل نفس کشید اما، جسم را برای ابد از این حضور خیال انگیز دور نگه داشت.
و اما احساسم را هنوز مثل روز اول، دست نخورده و تا شده در گوشهی قلبم نگه داشتم، و به رسم آن روزها میگویم:
"یادت باشد"
بعضی دردها مانند جنگ داخلی که امپراتوری و ملت یک سرزمین را به زمین میزند، آدمی را از درون فلج خواهد کرد.
انگار نیرویی شورشی درون وجودت تعلیم دادهای که به مرور و قدم به قدم، طوفانی عظیم را در وجودت به تصویر میکشند.
این، حضور من است که به دست تصویر دردهایم چون عروسک خیمه شب بازی، این سو و آن سو...
وجود تب کردهام را به دار آب سرد آویختهام!
احوال جسمم زرشکی و روحم نقره فام است؛ این بین، فقط گاهی تیره و روشن میشوند، همین!
نادیا!
دلم میخواست میتوانستم قسمتی از حافظهمان را که مربوط به خودمان است پاک کنم و بعد، مثل همان روزها از تو بپرسم:
- با من دوست میشوی؟
اما، من و تو تمام شدهایم و...
به مشرق قدم میگذاریم و دقایقی بعد، گرد و خاکمان در مغرب ترانه میخواند.
قدمهایمان بر قلب کویر دل سوخته خش میاندازند و کمی آن طرفتر آدمها، رد پای انگشتهایمان را بر دل تنهی درخت کاج که ساعتی پیش در جنگل، به آن تکیه زده بودیم احساس میکنند.
من در ذهنم با تو، رج به رج این سرزمین را زیر پا...
نمیدانی پشت این سکوت سربی من، چه میگذرد.
من تو را برای یک ثانیه و یک روز نمیخواستم.
میخواستم دورترین نزدیک من باشی؛ حتی اگر نشود واقعیت نزدیکی را، در شعاع یک قدمیمان لم*س کنیم.
مشکل من دوست داشتن است! نه اینکه تو لایقش نباشی، نه!
فقط، هر چیزی زیادیاش سم است!
نادیا!
کاری به تو ندارم، خودم...
من ضربههای زیادی خوردهام، و تمام ضربههایم ماحصل شروع دوباره آدمهایی بود، که یک بار در زندگیام تمام شده بودند؛ اما روحم لجاجت خاصی داشت که مسیرهای پیش رویش را با آدمهای جا مانده در پشت سرش آغاز کند.
نادیا!
مدت هاست پذیرفتهام که عقب نشینی کنم.
دوهزاری کج افتادهام را صاف کردهام تا به خاطر...
- احساس میکنم عشقی برای من وجود نداره!
- به تعداد تموم آدمای دنیا عشق هست، فقط باید زمان مناسبش برسه!
نادیا!
مدتی پیش سعی کردم به کسی که باورهایش از عشق، زیر دست و پای کسی لگدمال شده بوده، ثابت کنم عشق وجود دارد و خارقالعاده است.
او عشق را چون شبی ابری معنا میکرد، که ستارههایش در آغو*ش ابرها...
نادیا!
میدانم باید اجازه بدهم تا همه چیز تمام شود.
باید بپذیرم که نمیشود هر چیزی را نگه داشت؛ چه با زور، چه گریه.
باید یادم بماند که هرچند حضور بعضیها برایم جدی است ولی، من برایشان شوخیای بیش نیستم.
ولی با این همه، میشود او یک بار دیگر مرا دوست داشته باشد؟!
نادیا!
خودت را زیادی در استکان کسی نریز، سرریز خواهی شد!
ارزش خودت را درک کن؛ چرا که تا وقتی به این درک نرسی، افراد بسیاری در دایره زندگیات سرازیر میشوند، که تو را هدر خواهند داد
ولیکن، اگر جایی به خاک سیاه چنین روزی نشستی، اجازه نده دفعه بعدی وجود داشته باشد!
نگذار آدمها، دوباره و چند باره...