شعلهی شمع روی میز میلرزید و نورش در امتداد ترکهای دیوار میدوید. اتاق در نیمهتاریکی غوطهور بود؛ جایی میان روشنایی و سایه، درست مثل ذهن ویکتور. بوی مومِ ذوبشده با بوی خاکستر و چوبِ خیس در هوا پیچیده بود. هوا سرد بود، اما از آن سردی زندهای که انگار چیزی در فضا نفس میکشد. ویکتور پالتویش را...