الینا: نه عزیزم شما نقش نخودچی رو داری.
مهسا: وای باز شما شروع کردید، به نظرم همه بریم توی حال بد نیست.
همه وارد پذیرایی شدند.
آرش دست به سینه ایستاد و گفت:
- نه بابا، یک چیزایی هم سرتان میشود.
ماهان: قشنگ شدهها.
مهسا ذوق زده میگوید:
- وای مرسی، خیلی روش کار کردیم.
امیر کنار گوش آرش...
امیر: چرا میزنی؟
آیناز: میخواستی من و بکشی، اون هم با حلقه!
امیر: کی گفته من اینکار رو کردم؟
الینا: آرش گفت.
امیر به آرش نگاه میکند و میگوید:
- من گفتم؟!
آرش لبخند زد و گفت:
- آره دیگه داداش، خودت گفتی نفهمه کار من هست.
امیر: آخ! من، من گفتم.
آیناز: جوابم مثبته.
امیر شوک زده گفت:
- ها! تو...
و به سیاوش اشاره کرد.
سیاوش همانطور که به سمت پریماه میرفت گفت:
- آدم رو مجبور به چه کارهایی میکنید.
از زیر گردن و پاهای پریماه گرفت و تو یک حرکت بلندش کرد.
- پاک کن اون اشکها رو نیم وجبی.
پریماه سرش را بالا گرفت. چشم هایش برق خاصی داشت که سیاوش جذب میشد.
-تو پاهات خسته نشدن؟!
-نه!
-اگه...
پریماه از روی صندلی بلند شد و به میزهای دیگر سرک کشید.
هر کسی که آنجا بود خیلی متعجب میشد! به سمت میزی رفت و تا خواست چیزی بردارد، سیاوش به سمتش رفت و دستش را گرفت؛ با اخم به میز خودشان برگشت و پریماه را روی صندلی نشاند.
- تا بهت اجازه ندادم از جات تکون نمیخوری و گرنه من میدونم و تو...
- اگه دستم به تو برسه بهخاطر همین خنگ بازیهات هم شده کتک میخوری.
-منم بهت جادوگری رو نمیدم!
-پریماه من سگ بشم خودت میدونیها.
-یعنی چی؟
-وقتی بگیرمت میفهمی!
-منم میتونم سگ بشم؟
-پریماه چشمهام رو میبندم و تا سه میشمرم؛ اون سیگار توی دستم نباشه بدبختی.
پریماه فقط نگاهش کرد.
سیاوش...
سیاوش لبخند زد و گفت:
-مگه خودت پا نداری؟
-دارم ولی خودت گفتی موقعی که نمیتونم راه برم باید اینجوری من رو روی دستهات بگیری.
-یعنی نمیای پایین؟
پریماه ابروهایش را به معنای نه بالا انداخت.
- خیله خب؛ خودم میندازمت!
پریماه با ترس محکم گردن سیاوش را چسبید و گفت:
- این کار رو نکن!
چشمهایش را...
نفسهایم را لحظه لحظه بشمار
این ثانیههای آخر
در این تیکتاکهای کُند
جانم ربوده میشود
دیگر نخواهد دید
نه چشمِ تو مرا
و نه چشمِ من تو را
حداقل، بگذار این لحظه نگاهت بکنم
نگاهم بکنی
دیگر این روزها برنمیگردد
دیگر نمیبینمت
دلم را شکستی اما، باز هم دوستت دارم
دلم میخواهد که دوستم داشته...
آوا دکمه آیفون را زد و چند دقیقه بعد پرهام وارد خانه شد.
- سلام بر اهالی خونه! جذابیتهای دنیا از راه رسید.
و دستی به موهای معجد و حالتدار خود کشید.
آوا خندید و پریماه هم با شیطنت لبخند زد و بلند گفت:
- سلام جذابیت!
پرهام با دیدن پریماه گفت:
- به به، نیمهی گمشدهی من اینجاست که!
پریماه...
بسم رب العشق
نمایشنامه: لاک
ژانر: تراژدی
نویسنده: نگین بای
شخصیت ها:
آیلین، آیلار، میعاد، گیسو
خلاصه:
آیلین دختریاست که برای بار اول شکست میخورد. از زندگیاش میگذرد تا عشقی دو طرفه را ماندگار سازد؛ تمام آرزو هایش را فراموش میکند تا...
رمان کوتاه: من تنها تو را دارم
ژانر: تراژدی
به قلم: نگین بای
ناظر: @ماه نــاز
ویراستار: @سادات.۸۲
کپیست: @ژولیت
خلاصه:
طی یک حادثه تلخ، همه چیز در هم میپیچد. زندگی یک زن و شوهر در سرنوشت مبهمی غوطهور میشود؛ تقدیر آیندهی ناباوری را برایشان رقم میزند. اما کسی از آینده باخبر نیست. سرنوشت به...
"به نام خدایی که عهدش وفاست"
لبخند کمرنگی زدم و زیرلب زمزمه کردم:
- فکرش رو هم نمیکردم.
بهار همانطور که موهای بلند و پرپشتم رو رنگ میزد، خندید و آروم گفت:
- منم همینطور لاله، احساس میکنم خوابه! از حق نگذریم داداشم مثل خودم سلیقهاش خوبهها.
- اوایل تصور میکردم تو پیشنهاد دادی به...
آبتین توی پذیرایی، روی کاناپه نشست و کانالهای تلوزیون رو بالا و پایین میکرد؛ من هم ظرفها رو شستم و خونه رو کمی مرتب کردم. بهار دستم رو کشید و به اتاق برد.
- بدو لاله، باید حاضر بشیم.
- چرا انقدر زود؟
- اولاً ما دوستهای نزدیک و ویژهی هدیه هستیم.
با حرفش خندهام گرفت.
- کمتر خودت رو تحویل...
ایکاش جربزهی این رو داشتم تا حداقل به چشمهاش نگاه کنم و بیپروا بگم اونطوری که فکر میکنی نیست، ولی سهیل انقدر با حرفهاش ذهن آبتین رو مشوش کرده که حرفم رو باور نکنه.
بهار از ماشین پیاده شد و من رو هم از ماشین پیاده کرد؛ تنها با صدای چرخهای ماشین که به آسفالت کشیده شد متوجه شدم که آبتین...
نگاه آبتین به ل*بهای دکتر قفل بود و دستهاش میلرزید؛ دستم رو روی دست مشت شدهاش گذاشتم که از جاش بلند شد و یقهی دکتر رو به دست گرفت.
- چی میگی؟ اسم خودت رو گذاشتی دکتر؟!
به سرعت از روی صندلی بلند شدم و زیرلب گفتم:
- آبتین... .
دکتر اخم کرد و گفت:
- آروم باشید لطفا.
آبتین با صدایی که از بغض...
درحالی که چشمهاش قرمزتر شده بود و سعی داشت اشک نریزه گفت:
- میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ که ایکاش زودتر بهم گفته بودی لاله، نمیدونستم دوستم نداری.
با حرف آبتین صدای هقهقم کل خونه رو برداشت. با دستهام جلوی دهنم رو گرفتم.
- آبتین من... .
انگشتش رو روی بینیم گذاشت و با لبخند تلخی گفت:
-...