مشتی از خاکم،
در هر مشت، هزار ذره باشد
مشت که باز شد، هزار ذره از هم ریخت
در مشت، هیچ یافتم...
قسمتِ خاک، آن بود که بر خاک رفت
هر هزار ذرهی در خاک، من بودم
قسمتِ من بود، عمری که بر خاک رفت
گر آبرو داری نزد کسی،
آن را بریز تا بی کسی
بگذار بی آبرو شوی،
اینجاست با هو همراه شوی
تا هستند همه در پیش تو،
منیت هست و نفس در اعمال تو
تا که بریدی از بیخ این حالات خود
چه ساکت چای مینوشی با معبود خود
شاهان! تو چه نوری روشن کن، پانزدهقامت خود؟
تعبیرِ عدد پانزده، “یک” خدا و “پنج” پنجهی خود.
سالها سوختی از درون، با درد، به بیرون فریاد زدی
مسخرهات کردند، و خود را هربار به راه و بیراه زدی
خاکستر شدی در تنِ خاکی، تا وصلهزنی قلب جهان
دیدی که تو نوری، نه اسیرِ زمانی، نه در بندِ زبان
محکم...
داشتیم از ره خود، به بیراهه شنا میکردیم
در امواجِ کجمغزی و کجفهمیِ این باورِ خود
که سکوت، حکم کرد و دهان بستیم به سخن
شنیدیم صدای تپتاپِ دل، در کنجِ سینهی خود
به ادراک رسیدیم، شنیدیم ندایی آمد از بهرِ فهم
آگاه شدیم، که اشتباه میاندیشیدیم به دنیایِ خود
خسته تر از آنم، که کنم جنگی
یا دهم توضیح، تا دهها فرسنگی
یا کنم توجیه، خود را از فتنه ی قشنگی
ترجیح من این است: ساکت بمانم، و نگاه کنم
بهبه، چه سکوتِ قشنگی
سفر کردم، که بینم این “منی” اینجا و آنجا
به آنجا و اینجا رسیدم، دیدم این من، منم
پس هرکجا باشم، جز منی نیست در کار
چو فهیدم خودم را، جابجا میکردم هربار
عقل گفت: ساکت نشین، دم مزن، هیچ مگو
تا روح برد، راحت، تو را از اینجا به آنجا
هر چه را آوردی به دست، دستی پنهان میشود...
یا دستی پنهان بود، یا تو چیزی آوردی، به دست
در دستِ تو یا زر نشیند، یا دستِ رفیق
کم بودند آنها که با هر دو، دستِ دوستی دادند...
ای رفیق !
تو دعا کنی، که اینطور:
از بلاهای آسمانی، سِپَری ده ما را
که خود، سپر بود... سقفِ آسمانی
ای کجبین! باز کن چشمانِ عقابت
تا بینی از حق، این آینهی خدا را
آنگاه که بینی با چشمِ دل، تو این راه
دانی که تو راهی و همراه داری خدا را
.
شاهان چیدان ۱۵/ راوی نور
دل بشکست و خدا گفت: کهای خانهی من!
پی از من، که چطور شکست خانهی من؟
از دل، ندایی آمد: ای استادِ خانهی امن
مهمانِ تو، اینگونه شکست خانهی امن!
آنگاه خدا گفت: فرا خوانید انسان را...
تو مهمانی دو سه روز، ای بندهی من!
پس مشکن هرگز، این خانه و استادیِ من
و بکار در دل، بذرمحبت و عشق تا به...
بر بلوکی نشستهام،زیرِ سایهی درختی
صدای شرشرِ آب، به گوش میرسد
از جریانِ آب آرام که در جوی هست
آسمان، تا بیکران آبیست، در چشمِ من
رنگِ آبیاش هنوز، در نگاهِ دیده هست
نسیمِ خُنک، گاه میوَزد بر تن عُریانم
لرزشی میافتد، بر جسمی، که زنده هست
رنگِ خاکیِ زمین، بر وسعتِ پهنای خاک
که تا چشم کار...
گرچه روشن کند آتش مشعل، نورغارِ حرا را
اما...
بسوزاند پرِ پروانهای، در آن عبادتسرا را
نور بودن، مستعدِ سوختن در خویش باشد
اما...
آنکه نور خواهد، تحمل کند سوختنِ جزئی از خدا را