شمشیر شکار، مثل چشمانم(چشمهایم) میدرخشد. زن نگاهم میکند. چشمانش(چشمهایش) گرد شدهاند، اما نه از ترس.(ویرگول) از شوکی که به خاطر پذیرش مرگ به او دست داده است. میگوید:
- تو همونی که بهش میگن(میگن) ببر.
پلک میزنم و بیهیچ احساسی ، سرش را با گردش شمشیر از تن جدا میکنم. صدایی که نامش را...