آنا با چشمهای گرد و پر از بهت نگاهم میکرد. نیوت با صدای بلند گفت:
- مایا، چی داری میگی؟ دیوونه شدی؟
حالم بد بود. بغض گلویم را میفشرد، دلم میخواست گریه کنم. اما قبل از هر چیز، به بچهها نگاه کردم. چشمهایشان پر از سؤال بود، پر از ترس. فریاد زدم، صدایم شکست:
- آره نیوت! آره، دیوونه شدم! شماها...