نتایح جستجو

  1. سارابهار

    اطلاعیه •درخواست ⤵️انتقال به متروکه و بازگردانی آثار⤴️•

    سلام و دروود. درخواست خروج از متروکه برای سه تا از رمان هام دارم. دروازه لورال دریچه وهم ماهوا غریزه سیاه
  2. سارابهار

    اطلاعیه 📚درخواست تأیید رمان📚

    سلام و دروود ♡ درخواست تأیید رمان
  3. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    نوری روشن آسمان را فرا گرفته است و صدای جیک‌جیک گنجشک‌های لابه‌لای شاخ و برگ درختان گوش‌هایم را نوازش می‌کند. از جایم بلند می‌شوم و به سمت کول می‌روم تا بیدارش کنم؛ اما پیش از آن‌، نیروانا خمیازه کشان از روی تکه سنگی که ساعاتی رویش خوابیده بود، به پایین می‌غلتد و صدای آخ گفتنش آن‌چنان بلند...
  4. سارابهار

    در حال تایپ رمان شبکه سیاه | سارابهار

    دو صندلی از کنار آن میز که به علاوه آن دو صندلی و میز و کاناپه، هیچ وسیله‌ی نشستن و استراحت دیگری در آن خانه دیده نمی‌شد، برداشتم و مقابل آن دختر گذاشتم. روی یکی از آن‌ها نشستم و اشاره کردم که او هم بنشیند. دسته صندلی را گرفت، کمی صندلی را عقب‌تر کشید و نشست. سپس با لحنی که گمان می‌کرد زیادی...
  5. سارابهار

    در حال تایپ رمان شبکه سیاه | سارابهار

    *** پاتر ماشین را مقابل آپارتمان کوچک شخص مورد نظر پارک کرد. نگاهی به پنجره اتاقش انداختم که نورش در تاریکیِ دیگر خانه‌های اطراف، چشم را میزد. از ماشین پیاده شدم و با قدم‌های بلند خود را به درب منزلش رساندم. صدای بلند موزیکش، از پشت در هم شنیده میشد. قرار نبود چیزی عادی پیش برود، پس آن‌چنان لگد...
  6. سارابهار

    در حال تایپ رمان شبکه سیاه | سارابهار

    نمی‌دانستم پاتر چه‌طور تشخیص داد که آن مرد ناشناس، جزئی از آن ارازل نیست که به او کاری نداشت و به تیم دستور داد تک‌تک آن‌ هشت نفر را دستگیر کنند و خرکش‌کنان به سمت ماشین‌های پلیس ببرند؛ ولی خوشحال بودم که آمبولانس خبر کرده است. چون نمی‌خواستم به خاطر من، به یک بی گناه کوچک‌ترین آسیبی برسد، آن هم...
  7. سارابهار

    در حال تایپ رمان شبکه سیاه | سارابهار

    یکی از آن‌ها جلو آمد و فکم را در مشتش گرفت و غرید: - ان‌قدر مقاومت نکن کارآگاه، تو گیر افتادی! ناخودآگاه به حرفش نیش‌خند می‌زنم. بی‌هیچ فکری تف می‌کنم روی صورتش، که لحظه‌ای چشمان آبی‌اش را می‌بندد و با حالت چندشی می‌خواهد عقب برود که پاهایم را بلند می‌کنم و با جفت پاهایم در تخت سینه‌اش می‌کوبم و...
  8. سارابهار

    در حال تایپ رمان شبکه سیاه | سارابهار

    قدم‌هایم را آهسته‌تر برداشتم. چرخیدم! هشت نفر، لباس‌های نسبتاً تیره، صورت‌های ناشناس؛ اما نگاه‌هایی که چیزی برای از دست دادن نداشتند. مهمان‌ها هشت نفر هستند. دور و برم ایستاده‌اند و محاصره‌ام کرده‌اند. برای پذیرایی از آن‌ها، دست می‌برم به کمرم؛ ولی تنها چیزی که می‌توانم لمس کنم، جای خالی کُلتم...
  9. سارابهار

    در حال تایپ رمان شبکه سیاه | سارابهار

    *** نفسم را کلافه بیرون دادم و زیرلب به ترافیک شهر ریون‌لند لعنتی فرستادم. موبایلم را از روی داشبورد چنگ زدم و نگاهی به تاریخ انداختم. با دیدن تاریخ و زمان کمی که تا ارائه گزارش پرونده به رئیس داشتم، عصبی مشتی روی فرمان کوبیدم. درحالی‌که موبایل در دستم قرار داشت، نام پاتر روی صفحه‌اش ظاهر و صدای...
  10. سارابهار

    در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    وزش شدید باد امانم را بریده است. موهای بلند و مشکی‌ام هم‌چون هزاران شلاق به روی صورت و چشمانم کوبیده می‌شوند. همه جا تاریک است، آن‌قدر تاریک که نمی‌توانم زمین زیر پایم را ببینم و با اولین قدمم پایم به چیزی گیر می‌کند و آوار زمین می‌شوم. درد در تنم می‌پیچد. سعی می‌کنم با کمک دست‌هایم از جا بلند...
  11. سارابهار

    در حال تایپ رمان شبکه سیاه | سارابهار

    لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_ریون‌لند» «سوفیا سایلس» کفش‌های چرمی‌ام را روی آسفالت خیس می‌کشیدم. هوا به شدت سرد بود و بخار نفس‌هایم در شب تاریک و بی‌صدا به آسمان می‌رفت. وقتی قدم‌هایم را به سمت محل جرم برداشتم، احساس کردم چیزی در هوا سنگین‌تر از همیشه است. نوار قرمز رنگی که دور محل جرم کشیده شده بود را...
  12. سارابهار

    در حال تایپ رمان شبکه سیاه | سارابهار

    مقدمه: در دل شب، جایی میان سایه‌ها و خیابان‌های خالی، کارآگاهی ایستاده است که هدفش روشن است: شکستن دیوارهای یک سازمان مافیایی که در تاریکی کار می‌کند. تمام شواهد، تمام سرنخ‌ها، تنها به یک مکان ختم می‌شوند؛ جایی که هیچ‌چیز ساده و واضح نیست!صکارآگاه پلیس، با اراده‌ای پولادین، خود را به دنیایی...
  13. سارابهار

    در حال تایپ رمان شبکه سیاه | سارابهار

    رمان: شبکه سیاه ژانر: جنایی، فانتزی نویسنده: سارابهار خلاصه: همه‌چیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر می‌آید حقیقت باشد، می‌تواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن یک کارآگاه و یک سارق، خود را در دام گذشته‌ای گمشده و تهدیدی بزرگ‌تر از هر چیزی که تصور کرده بودند،...
  14. سارابهار

    در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    لحظه‌ای نفس کشیدن را از یاد می‌برم. نمی‌دانم چهره‌ام چگونه می‌شود که چشمان نازلی پر از نگرانی می‌شوند، شانه‌هایم را محکم می‌گیرد و می‌گوید: - خوبی ماهوا؟ پیش از آن‌که بتوانم پاسخش را بدهم، سایه‌ای که در گوشه‌ای می‌خزد، توجهم را جلب می‌کند. چیزی درختان نیمه خشک کاج را تکان داد گویا که باد نباشد؛...
  15. سارابهار

    در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    به سختی زبانم را روی لب‌های ترک‌ خورده‌ام می‌کشم و می‌گویم: - داداش! منظورم اون مردی بود که کمی پیش داشتم باهاش حرف می‌زدم. دستش که لای موهایم می‌پیچد و موهای پرشانم را که مُشت می‌کند تازه می‌فهمم که کار را بدتر کرده‌ام. - با کدوم مرد حرف می‌زدی هان؟ موهایم را محکم می‌کشد و جیغم را درجا خفه...
  16. سارابهار

    در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    سپس درحالی‌که آب دهانم را فرو می‌برم و سعی می‌کنم مؤدب باشم، با صدایی دردمند لب می‌زنم: - به جا نیاوردم... ببخشید شما جنابِ؟ چهره‌اش مرموز و سرد است همانند دستش، دستش که روی شانه‌ام قرار دارد سرد است، طوری سرد که گویا می‌تواند هر آن، منجمدم کند! با صدایی بم می‌گوید: - پدرت می‌دونست انتخابش منجر...
  17. سارابهار

    در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    همان‌طور که به آرامگاه نزدیک می‌شوم زیر لب با بغض می‌گویم: - ببخش که نتونستم نجاتت بدم بابا... . صدایم در سکوت آرام قبرستان گم می‌شود. حقیقت این بود که نمی‌دانم پدر را از چه چیزی باید نجات می‌دادم؛ اما حس می‌کردم در تمام این سال‌ها، یک جایی، یک لحظه، یک انتخاب، باعث شده که این سرنوشت برایمان رقم...
  18. سارابهار

    در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    تصور این‌که روزی برسد که چندین سال از رفتنش گذشته و تنها من مانده‌ام با یک قلب پر درد...آه! تصورش هم برایم غیرقابل توصیف است، آخر من با این اندوه مگر می‌توانم کنار بیایم؟ هرچند چندین سال هم گذشته باشد. او تنها پدرم نبود، بلکه تکیه‌گاهم بود. صدای خشن مادرم می‌آید که مرا صدا می‌زند و مرا که غرق...
  19. سارابهار

    در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    وزش باد سرد از لابه‌لای درختان خشک عبور می‌کرد و برگ‌های پژمرده را هم‌چون خاطراتی کهنه در هوا می‌چرخاند. هوا بوی خاک باران‌خورده و اندوه داشت. دست‌هایم را از شدت سرما در جیب پالتوی مشکی‌ام فرو برده بودم و بی آن‌که کلمه‌ای از لبانم خارج شود، آرام و بی غرض، خیره بودم به سنگی که هنوز مرطوب از آب...
  20. سارابهار

    در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    مقدمه: او با قلبی شکسته و روحی از هم گسیخته، هنوز در تلاش است تا قطره‌ای زندگی بیابد. دل کوچکش از داغیِ هزاران شکست به شدت سوخته است، زخمی که به راحتی التیام نمی‌یابد. به دنبال آرامشی گم‌شده می‌گردد، آرامشی که از دست رفته و در جایی دورتر از این جهان درون خود، فقط یک هاله از آن باقی مانده است...
عقب
بالا پایین