نتایح جستجو

  1. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    خشم و بی‌حوصلگی‌ را که در چهره‌ام مشاهده می‌کند، می‌پرسد: - نمی‌خوای بدونی؟ بی‌حوصله می‌پرسم: چی رو؟ این‌که بعد از رفتنم از پیش تو و پدرت، برای من چه اتفاقی افتاد و چرا اینجا... . با مشتی که روی میز می‌کوبم حرف بی‌ربطش را قطع می‌کنم. با عصبانیت از جا بلند می‌شوم. طوری که بال‌های بزرگم باز...
  2. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    چیزی درون مغزم لغزید، سُر خورد و به اعماق جهنم وجودم سرازیر گشت. خاطره‌ای دور، بسیار دور، آن‌قدر دور که یاد‌آوری‌اش هم به زحمت است؛ ولی درد نهفته در آن هیچگاه کم‌رنگ نشد. زمانی که کودکی خردسال بودم، می‌خواستم با جادوی درونم، هم‌چون کارهایی بکنم و چیزهایی را ظاهر کنم؛ ولی چون آموزشی ندیده بودم،...
  3. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    درحالی‌که مغزم به مرز انفجار رسیده است، برمی‌گردم و به او نزدیک می‌شوم. با لحنی که دست خودم نیست می‌گویم: - من برای هر دو قبیله یه هیولا بودم؛ اما حالا می‌خوای بهم بگی که این تازه اولشه؟ عالیه... واقعاً عالیه. خونم از خشم و سردرگمی به جوش می‌آید. صدای جیک‌جیک پرندگان بزرگ و کوچک حاضر در جنگل...
  4. سارابهار

    تولد 🔸تاریخ تولد کاربران🔸

    80/1/3 3 فروردین80
  5. سارابهار

    در حال ویرایش رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    عنوان: وهمِ ماهوا ژانر: عاشقانه، ترسناک نویسنده: سارابهار ناظر: @malihe «یا ارحم الراحمین» خلاصه: ماهوا در دوزخِ زندگی‌اش، جایی که نه امیدی است و نه نوری برای راهیابی؛ آن‌چنان غرق شده که حتی از نجات خود نیز ناامید می‌شود. تنها و در جستجوی قطره‌ای زندگی، ناگهان دریچه‌ای به آن‌سوی دنیاها باز...
  6. سارابهار

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    درووود. درخواست جلد برای رمان دروازه لورال https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-drvaz-h-lvral-sara-bhar.39353/
  7. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    چشمانم تنگ می‌شود. صدایش در گوشم زنگ می‌زند «پدر واقعیت!» برای چند لحظه‌ی کوتاه، ذهنم از همه چیز تهی می‌شود. پدرم! پدری که می‌شناختم، مردی که مرا با وجود تمام ننگ‌هایی که دیگران به من نسبت می‌دادند، بزرگ کرد و لحظه‌ای هم مرا از حمایت خویش بی نصیب نگذاشت، تنها کسی که واقعاً به من اهمیت می‌داد...
  8. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    لعنتی... چرا دارم مکث می‌کنم؟ چرا این کار را تمام نمی‌کنم؟ چشمانم را به شدت روی هم می‌فشارم و نفس سنگینم را بیرون می‌دهم. کشتنش بهترین کار ممکن است؛ اما چیزی از درونم مانع می‌شود. یادم می‌آید، روشنایی و پاکیِ گوی، زمانی‌که دستم را رویش گذاشتم، یادم می‌آید. باز شدن درب جنگل سبز، برای منی که تا آن...
  9. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    با آن‌که دلم می‌خواست با حرکت جادوییِ چشمانم در یک لحظه‌ی آنی، تمام روده‌هایش را هم‌چون وزش شدید باد به بیرون بپاشم؛ اما در لحظه اول چشمانم به چشمان خونین‌فامش افتاد و سپس چشمان شعله‌ور در آتشم، در تمامیِ اجزای صورت نحسش چرخید. پوست روشن و شفاف، بینیِ باریک، لب‌های معمولی، موهای خاکستری‌ای که...
  10. سارابهار

    نقد کاربر رمان اِل تایلر اثر سارابهار

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-el-taylr-sarabhar.39323/
  11. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    آلکن به جای آن‌که عزای پسرش را بگیرد، به سمتم می‌آید و من را در آغوش می‌گیرد. اشک‌هایم شدت بیشتری می‌گیرند و در آغوش آلکن که هم‌چون یک برادر همیشه کنار پدرم بوده است، از شدت اندوهِ قلبم فریاد می‌کشم که آلکن با صدایی لرزان که خبر از اندوه درونش می‌دهد می‌گوید: - گریه نکن دختر، یه فرمانروا...
  12. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    ایزابل در آن لحظه، قلب‌ها را بالا می‌گیرد و رو به همگان می‌گوید: - به همتون اخطار داده بودم که نباید هیچ وصلتی بین دو گونه‌ی شما انجام بشه. اخطارم رو جدی نگرفتین و حالا نتیجه‌اش شد این! پشت بند حرفش قلب‌ها را در دستانش می‌فشارد و تبدیل به خاکستر می‌شوند، و به دنبال قلب‌ها، جسم‌هایشان نیز به زمین...
  13. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    خشم درونم می‌جوشد. آن ایزابل لعنتی، طلسم قفل را روی همه‌شان اجرا کرده است تا نتوانند مانع کارش شوند؛ اما مانع چه کاری؟ در این لحظه‌ سؤالی که بیش از این برایم اهمیت داشت این بود که چه‌طور و چگونه من را بی حرکت و قفل نگه داشته‌اند، آن هم موقعی که قدرت جادویی من، با قدرت همه جادوگران برابری می‌کند...
  14. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    با حفظ پوزخندم، بال‌هایم را باز می‌کنم و مقابلش می‌ایستم. بال‌های بزرگ و غول‌پیکرم هم‌چون دیوار‌ دورم می‌ایستند و مرا احاطه می‌کنند. عالیست، شبم ساخته شده است و یک مبارزه در راه دارم. گرچه الهاندرو لقمه‌ی دندان گیری نیست، ولی لذت دارد نوشیدن خونش، زمین زدنش و هدیه کردن باخت به رقیب، او هم اگر...
  15. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    قبیله جادوگران به خصوص سردسته‌شان ایزابل خاله بزرگ لارا، بنابردلایلی نامشخص، مخالفت شدیدی با این وصلت دارند، ولی در نهایت آن دو آمده‌اند تا امشب باهم ازدواج کنند. درحالی‌که به آن پیوند مسخره‌ای که قرار بود بینشان بسته شود فکر می‌کردم با احساس نزدیک شدن شخصی به من، قبل از آن‌که برگردم، مُشتم را...
  16. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    کول که دیگر نمی‌توانست دهانش را بسته نگه‌دارد و سکوت کند پرسید: - تو ایشون رو از کجا می‌شناسی؟ دخترک که گویا تازه چشمش به کول افتاده است، با تردید چشمانش را ریز می‌کند و بعد از لحظه‌ای مکث، می‌گوید: - مادربزرگم درباره ایشون بهم گفته. متعجب می‌شوم و سؤالی زمزمه می‌کنم: - مادربزرگت؟ سرش را آرام...
  17. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    گویا که مسخ آن‌ همه پاکی شده باشم. به درختی کهن بلوطی رسیدم که شاخه‌هایش آبی و شکوفه‌هایش طلایی و تنه‌اش نقره‌ایست. چشمانم با دیدنش ذوق باران شدند. دلم می‌خواست تا ابد پایین آن درخت دلرُبا و چشم نواز بنشینم. احساس آرامش داشتم، بیش از تمام عمر بی‌شمارم برای اولین بار احساس آرامش را به طور کامل...
  18. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    پریانی که مرا احاطه کرده بودند و با ذوق و شوق رویم گل‌های خوش‌بو و خوش‌رنگ می‌پاشیدند تعدادشان 4 تا بود. هر یک به یک رنگ خاص. هر کدام که بالش هر رنگی بود، لباس و رنگ موهای کوچک و ظریفش و همان‌طور رنگ چشمانش هم به همان رنگ بود و حتی گرد جادویی و براقِ چشم‌نوازی که وقتی پرواز می‌کردند و بال‌هایشان...
  19. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    تصویری در آن سفیدیِ گوی، شروع به پخش شدن کرد. حافظه‌ام اتفاق آن تصویر را یاری نمی‌کرد. گویا که هنوز اتفاق نیفتاده باشد. حدس زدنش سخت نبود که آن تصویری از آینده است، آینده‌ای که من در آن تصویر تمام تنم غرق خون بود. ولی آن‌ها خون من نبودند. از دستانم خون می‌چکید. موهای بلندم در باد زوزه می‌کشیدند...
  20. سارابهار

    در حال ویرایش رمان اِل تایلر | سارابهار

    گوی پاکی با لمس دستم، ابتدا درونش به رنگ آتشین در می‌آید و سپس تصاویری درهم برهم از سال‌های بی‌شمار عمرم را برایم به تصویر می‌کشد. چشمم که به تصاویر می‌افتد اولین چیزی که وجودم را در بر می‌گیرد احساس ندامت و پشیمانی است. خود را می‌شناختم و می‌دانستم که اگر یک بار دیگر فرصت زندگی از نو را...
عقب
بالا پایین