***
هر چند دوست نداشت کارش به کلانتری کشیده شود ولی این اتفاق افتاد. رها هم ناچاراً آمده بود اما شهادت او برای اینکه آن دو جوان اول مزاحمت را شروع کرده بودند پذیرفته نبود. یوسف با سیاوش تماس گرفته بود که سندی بیاورد تا شب را در کلانتری سپری نکند. سیاوش خیلی زود خودش را رساند و وارد کلانتری شد...
سیاوش کلافه پوفی کرد، به موهایش چنگی زد و در حالی که زیر لب غر میزد از خیابان گذشت. کمی در پارک چرخید تا بالاخره رها را دید که روی نیمکتی نشسته بود. نزدیکش روی نیمکت نشست؛ رها متوجه او شد اما نه نگاهش کرد نه حرفی زد. سیاوش که نمیدانست چه بگوید به سمتش چرخید و گفت:
- نمیدونم چی باید بگم ولی...
ماشین سیاوش را مقابل خانهی مادرش دید و همین موضوع که دخترها برگشتند قلباً خوشحالش کرد. وارد خانه شد، مادرش و سیاوش در پذیرایی بودند که با ورود یوسف هر دو برخاستند، به مادرش که سلام داد با صدای آرام پرسید:
- توی اتاقشون هستند؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- نه دایی، نیومدند.
مردد و ناباور گفت:
-...
فکر میکرد بیهوش شده است اما رها داشت ریز آخ و ناله میکرد، یوسف نزدیکش نشست و باز غر زد:
- حالت خوبه؟
رها به سختی و کمک یوسف نشست و با تندی گفت:
به چه حقی بیاجازه توی اتاق ما اومدید؟
بیاجازه نیومدم، زنگ زدم خودت در رو برای من باز کردی. از اینجا پاشو.
و خواست زیر بازویش را بگیرد که رها به...
آب دهانش را بیدلیل قورت داد و باز کمی صاف ایستاد؛ دقیقاً خودش هم نمیدانست چه باید بگوید و چه میخواهد اما خب فقط این را میدانست بالا رفتن ضربان قلبش طبیعی نیست وقتی در آن چشمهای عسلی خیره میشود.
رها هم حال بهتری از او نداشت، نگاهش را گرفت و گفت:
- ببینید آقا یوسف من معذرت خواهی شما رو...
***
هیوا داخل اتاقش بود و رها داشت به مادرجون برای درست کردن شام کمک میکرد؛ یوسف هم در پذیرایی از این مبل برمیخاست و روی مبل دیگری مینشست. از تنهایی داشت حوصلهاش سر میرفت بالاخره از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. رها و مادرجون مشغول صحبت بودند که با ورود یوسف حرفشان را بریدند، یوسف به سمت...
***
حالا که جواب آزمایش مثبت بود و هیوا واجد این شرایط بود. جیران و همسرش آمده بودند تا با هیوا معامله کنند.
یوسف با هوشنگ صحبت میکرد و بقیه ساکت بودند. موضوع بحث آنها در رابطه با آرزو بود و روندی که آرزو باید برای بهبودی طی کند، هر چند یوسف تخصصش سرطان نبود اما پزشک بود و تا حدودی اطلاع...
بعد از شام رها ظرفهای شام را شست و داشت به اتاقش میرفت که باز با یوسف رو به رو شد که تازه از دستشویی بیرون آمده بود، خواست از کنارش بگذرد. یوسف با یه قدم بلند راهش را سد کرد و گفت:
- پانسمان زخمتون رو عوض کردید؟
رها سر بلند کرد نگاه دلربایش رو در چشمهای یوسف نشاند و گفت:
- نه. فردا کلاً باز...
یوسف و مادرش سر میز صبحانه بودند. هیوا و رها حاضر و آماده از اتاق بیرون آمدند. رها فقط صبح بخیری گفت و هر دو سر میز نشستند اما هیوا همینطور که سرش توی گوشی بود خندید و گفت:
- رها این رو ببین.
و فیلمی را نشانش داد و هر دو با هم خندیدند.
یوسف که زیر چشمی نگاهشان میکرد خطاب به هیوا گفت:
- به...
رها باز خندید، خندههایی که لبخند را ناخودآگاه به لب یوسف آورد.
مدتی دیگر به حرفهای رها و هیوا گوش کرد و بعد سوالش را پرسید:
- هیوا، این عموبامداد که میگویی کیه؟ عمویی به این اسم نداشتی که.
هیوا عکس مرد چاق و سیاه چهرهای که لباس مخصوص سرآشپزی به تن داشت را به یوسف نشان داد و گفت:
- ایشان عمو...
رها روی صندلیهای کنار کریدور به انتظار نشست و یوسف فرصت را مناسب دید تا کمی در مورد زندگی هیوا از او سوال کند. در کنارش روی صندلی نشست و بلافاصله گفت:
- خب حالا میشه... .
اما رها با نشستن روی صندلی دیگری، باعث شد یوسف حرفش نیمه بماند، یوسف متحیر این حرکتش بود و نگاهش میکرد که رها نگاهش کرد و...
وارد حیاط که شدند رها خودش را به هیوا رسانده بود و سر راهش را گرفته بود و با او صحبت میکرد. یوسف عقبتر ایستاده بود و آنها را نگاه میکرد. او خواسته بود که از هیوا آزمایش اعتیاد بگیرند، اما بعد از شنیدن حرفهای رها پشیمان شده بود. پا از زمین کند و به سمت آنها رفت. هیوا پشتش به او و رویش به...
به شرکت که رسید بیحوصلهتر از همیشه بود، اما کارهای زیادش این موضوع را نمیفهمیدند. کار میکرد اما بیذوق و علاقه. بیشتر از هر چیزی به هیوا و گاهی به رها فکر میکرد کمی از کارش که سبک شد. وقتی برای استراحت پیدا کرد. روی مبلهای مقابل میزش لمیده بود و موبایلش را نگاه میکرد. چقدر بیفکر بود...
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
- در این رابطه بعداً فکت زمین میخوره وقتی بیشتر بشناسیم اما علی الحساب بگو ببینم تخممرغ رو به چند روش پختی که لقب برترین سرآشپزی آسیا رو بهت داد.
تا سیاوش این را گفت، چشمان پرحرص هیوا به سمت رها برگشت. رها با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت:
- خب چی شده حالا اینجوری نگاه...
بعد از رفتن رها، سیاوش با شیطنت گفت:
- عمو حالت خوبه؟
یوسف که با نگاهش داشت رها را دنبال میکرد نگاهش به جانب سیاوش برگشت، از لبخندش همه چیز را خواند برای همین ابروانش در هم شد و گفت:
- منظور؟
سیاوش دستانش را به نشانهی تسلیم بالا گرفت و با خنده گفت:
- من رسماً غلط بکنم، منظوری داشته باشم.
یوسف...
ناهارشان را خوردند، سیاوش تقریباً همهی آن غذای چینی را خورد و از غذاهای دیگر هم کمی خورد. وقتی یوسف دست از ناهار کشیدو برخاست او هم چارهای نداشت جز برخاستن. یوسف در حالی که به سمت قسمت رسپشن رستوران میرفت شمارهی هیوا را گرفت و بابت اینکه میخواهد شخصاً عمو بامداد را ببیند و از اوتشکر کند با...
بعد از خداحافظی از عموبامداد وقتی از رستوران بیرون آمدند، سیاوش که هنوز داشت از حرفهای عموبامداد میخندید و شمارهاش را توی موبایلش سیو میکرد گفت:
- خدایی مرد باحالیه، نه عمو.
یوسف سری تکان داد و گفت:
- به معنای واقعی کلمه خوشمشرب و بذلهگو.
سیاوش با خنده باز گفت:
- یه پا استندآپ کمدین واسه...
بیرون از دستشویی عمومی پارک قدم میزد و منتظر بود. سیاوش که از دستشویی بیرون آمد دستی برایش تکان داد، سیاوش راهش را به سمت دیگری کج کرد هیوا به دنبالش دوید و گفت:
- حالت خوبه؟
سوالش بیغرض بود اما سیاوش جنگی به سمتش برگشت و گفت:
- آره خیلی خوبم، با اون غذای کوفتی ماست و قیمهت.
هیوا ناراحت گفت...
جلوی تلویزیون لمیده بود و یک سریال ترکی را تماشا میکرد و پفک میخورد. ساعت شش عصر بود، رها از آشپزخانه بیرون آمد و خطاب به هیوا گفت:
- همهی اون چیزهای که گفته بودی آماده کردم، حالا باید چیکار کنم؟
هیوا کمی بو کشید و گفت:
- سیرش کمه، یه چندتا دیگه پوست بگیر له کن تا بیام.
یوسف که روی صندلی...