پریچهر که باز چهرهاش در هم شده بود بعد از مدتی سکوت گفت: شاید! ولی من اینطور فکر نمیکنم.
ابراهیم باز دوستانه گفت: فکر کردم مث یه دوست که شوهرت هم هستم بتونم کمکت کنم.
پریچهر تلخ به بیرون چشم دوخت و گفت: ممنون اما به کمکتون احتیاجی ندارم.
ابراهیم میدانست به سد مقاومتش بر خواهد خورد برای همین...