نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ترانه که تمام شد پریچهر گفت: -‌ بهتون نمی‌اومد اهل اینجور ترانه‌ و خواننده‌های باشید. -‌ پس بهم میاد اهل چه جور ترانه‌ها و خواننده‌های باشم. -‌ یکی مثل افتخاری، مثلاً! ابراهیم خندید و با چشمکی که آتش به جان پریچهر می‌کشید گفت: -‌ اینم جاسوست بهت گفته. پریچهر با لبخند گفت: -‌ شاید! ابراهیم در...
  2. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر که باز چهر‌ه‌اش در هم شده بود بعد از مدتی سکوت گفت: شاید! ولی من اینطور فکر نمی‌کنم. ابراهیم باز دوستانه گفت: فکر کردم مث یه دوست که شوهرت هم هستم بتونم کمکت کنم. پریچهر تلخ به بیرون چشم دوخت و گفت: ممنون اما به کمکتون احتیاجی ندارم. ابراهیم می‌دانست به سد مقاومتش بر خواهد خورد برای همین...
  3. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    تمام مدتی که ابراهیم با دقت دفترچه پریچهر را مطالعه می‌کرد. پریچهر هم داشت دفترش را مرتب می‌کرد. وقتی تمام شد نفس راحتی کشید و گفت: -‌ آخيش تموم شد. ابراهیم سر بلند کرد و گفت: -‌ ببخشید کمکت نکردم خیلی جذب این مطلب‌ها شده بودم. پریچهر به سوی آشپزخانه رفت و گفت: -‌ اشکال نداره چای می‌خورید؟ -...
  4. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    به دفتر که برگشتند، میثم و نیما می‌خواستند بروند، زهرا خانم هم با آنها رفت. پریچهر می‌خواست بماند کمی دفترش را سر و سامان بدهد. ابراهیم هم می‌ماند تا تنها نباشد. بعد از رفتن میثم و نیما و زهرا‌خانم، سمیرا هم دفتری را برداشت تا به سالن برود و دقیقا میزان تولید آن روز و خرابی‌های که به بار آمده...
  5. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر به همه چای تعارف کرد و بعد از اینکه کمی پوشه‌ها را مرتب کرد گفت: می بخشید من برم یه سر به کارگرها و کارگاه بزنم. ابراهیم با تردید گفت: منم میتونم باهات بیام؟ پریچهر با گفتن حتما به او این اجازه را داد. ابراهیم استکان چایش را روی میز قرار داد و با او همراه شد. پریچهر و ابراهیم قدم‌می‌زدند...
  6. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    تا همگی وارد دفتر کارگاه شدند، سمیرا که با چشم گریان داشت اوراق و پوشه‌های که روی زمین ریخته شده بود را جمع می‌کرد از جا برخاست و سلام داد. با دیدن پریچهر به سمتش آمد و در آغوشش فرو رفت. میثم فحشی زیر لب نثار مجید کرد و خطاب به سمیرا گفت: ایندفعه باید حسابی به خدمتش برسیم. خیلی دم درآورده مردک...
  7. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهرا خانم برای دلداریش گفت: غصه‌ش نخور عزیزم ایندفعه کاری میکنم چندسالی بره زندان تا حالش جا بیاد. - امیدوارم این اتفاق بیفته. تا وارد محوطه کارگاه شدند متوجه ماشین پلیس و آمبولانسی که حضور داشت شدند. به محض اینکه ابراهیم ایستاد، پریچهر از ماشین پیاده شد و با عجله به سوی کارگاه رفت. کارگاهش یک...
  8. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    تا پریچهر به خودش بیاید و بخواهد جوابی بدهد. نیما که داخل حیاط بود وارد سالن شد و خطاب به پریچهر گفت: عمه جون یه دقیقه میایی؟ چهره نگران نیما، بقیه را نگران کرد. پریچهر از جا برخاست و به همراه نیما سالن ترک کرد. تا وارد حیاط شدند. پریچهر گفت: چی شده نیما؟ نیما آرام گفت: طوری نیست فقط هول نکنیا...
  9. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    هر چند آقا مصطفی و همسرش از هدیه‌های ابراهیم خوشحال شده بودند ولی دیدن زخم صورت ابراهیم و شنیدن اتفاقی که برایش افتاده بود همه را ناراحت کرده بود. برادرهای پریچهر حرف از تلافی می‌زدند اما ابراهیم از آنها خواست کاری نکنند که برایشان دردسر شود. راه‌حل پریچهر و زهراخانم شکایت و پیگیری قانونی بود...
  10. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    به ماشین که رسید در عقب باز کرد و سبد گل بزرگتر را روی صندلی گذاشت و با دسته‌گل رز کوچک پشت فرمان جای گرفت. پریچهر با دیدن سبد و دسته گل گفت: این همه گل برای چیه؟ - اون سبد که برای پدرزن و مادرزن عزیزم. اینم برای شما! و دسته‌گل به سمتش گرفت و گفت: قصد ناراحت کردنت نداشتم. پریچهر کوتاه آمد...
  11. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    در مسیر رفتن به خانه پدر پریچهر بودند و این مسیر داشت به سکوت طی می‌شد. این سکوت با تماسی که ابراهیم داشت شکسته شد. با دیدن شماره راحله، مکثی کرد و جواب داد: بله بفرمایین. شنیدن صدای دخترش لبخند مهمان لبش کرد: سلام بابایی، چطوری قشنگم؟ با حرفش خندید و گفت: سلام عزیزم، خوبی دختر نازم. خوبم...
  12. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    و باز روی تختش دراز کشید. دستانش را زیر سر جمع کرد. می‌دانست پریچهر به خاطر ترس از گذشته و آسیبی که دیده از او دوری می‌کند. هر چند دلخور بود از رفتارش ولی نمی‌خواست قضاوتش کند تا باز ندانسته مثل دفعه قبل، قضاوتش بی‌جا باشد. درون افکارش غوطه می‌خورد و به این فکر می‌کرد چطور می‌تواند به پریچهر...
  13. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    داخل حیاط لبه پلکان نشسته بود و تلفنی با زهراخانم صحبت می‌کرد. - یه حرفهای بینمون رد و بدل شد. منم یه حرفی زدم که فکر میکنم ناراحت شد ولی اصلاً منظور بدی نداشتم. زهرا خانم آرام گفت: پس معلومه ناراحتیش واسه‌ت مهمه. پریچهر در جوابش گفت: مهم از این لحاظ که دلم نمی‌خواد هیچکس از دستم ناراحت بشه...
  14. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم فقط نگاهش می‌کرد. دلخور بود و فکرش را نمی‌کرد پریچهر چنین فکری در سر داشته باشد. پریچهر بچه می‌خواست اما اصلاً نمی‌خواست حتی برای بچه هم با ابراهیم همبستر شود. نمی‌دانست دلیلش چیست؟ اما می‌دانست هر چه که هست شاید ریشه در گذشته‌ای دارد که پریچهر به خوبی از آن یاد نمی‌کرد. شاید دلزده بود...
  15. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    میز صبحانه را با کمک هم جمع کردند و هردو به پذیرایی رفتند. ابراهیم تلویزیون روشن کرد و مقابلش نشست تا کمی اخبار نگاه کند و پریچهر هم آنطرفتر روی میز ناهارخوری مشغول کار خودش بود. بعد از اینکه کمی حساب و کتاب کرد. خسته با خودش گفت: آخيش بالاخره تموم شد. ابراهیم این حرفش شنید و گفت: خسته نباشید...
  16. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    و بعد از مکثی گفت: بعدم که به خاطر حماقت کارگرمون و اون درگیری پیش اومد و پدرم الکی الکی شد قاتل! پریچهر بشقابی برداشت و همینطور که تخم‌مرغ پخته را داخل بشقاب می‌کشید سوالش را پرسید: چرا حماقت کارگرتون؟ - به خاطر یه سوتفاهم رفته بود اداره بیمه، اونجا هم یه چیزای بهش توضیح داده بودن خودش به این...
  17. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر نان‌ها را از دستش گرفت و گفت: مجید سر راهتون گرفت. ابراهیم از کنارش گذشت و در جوابش گفت: می‌خواست از پشت چاقو بزنه یه موتور سواری بود. به موقع فهمیدم و خودم کنار کشیدم ولی تیز چاقوش به صورتم کشید. و در دستشویی را باز کرد تا از آینه به خودش نگاه کند. پریچهر چراغ را برایش روشن کرد و گفت...
  18. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و چای تازه دم گذاشت از صدای شرشر آب در حمام، متوجه رفتن ابراهیم به حمام شد. برای همین فرصت مغتنم شمرد و دوباره به اتاق رفت و این بار تی‌شرتش را با یک تی‌شرت ساده صورتی عوض کرد و شلوار پارچه‌ای مشکی هم پوشید‌. مانتو و شال ساده‌ای هم برداشت و از اتاق بیرون رفت. در حال...
  19. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    با صدای آرامش بیدار شد که نزدیکش ایستاده بود و صدایش می‌زد. - پریچهر، پریچهر بیدار شو. نمازت قضا میشه. چشم باز کرد و با چشمان نیمه‌باز به او که مقابلش ایستاده بود چشم دوخت. سجاده‌اش تا خورده در دستش بود. تا چشم باز کرد ابراهیم باز گفت: نمازت قضا نشه! - ممنون! و باز ابراهیم یه کمی به سمتش خم...
  20. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر در یخچال باز کرد و گفت: چیز مهمی نیست‌. سنگ‌های شالم کشیده شد به گردنم. ابراهیم پشت سرش قرار گرفت و نگاهی به زخم گردنش انداخت. اما پریچهر از همان نزدیکی بیشتر ترسیده بود ولی نمی‌خواست ضعف نشان دهد. ابراهیم موهای روی گردنش کنار زد و دقیق‌تر نگاه کرد و گفت: این خیلی ناجوره. - خوب میشه...
عقب
بالا پایین