نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    جلو آینه کنسول ایستاد و موهایش را شانه زد. موهایش خیلی بلند نبود اما خیلی کوتاه هم نبود. اما وقتی شانه خورد رنگ و حالتش قشنگ شد. به خودش درون آینه چشمکی زد و گفت: حالا با چی اینا رو ببندم. موهای اضافه را از داخل برس بیرون کشید و به سوی آشپزخانه رفت تا داخل سطل آشغال بریزد. خوشش نمی‌آمد مو جایی...
  2. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    بعد از نوشیدن آب شالی که از ابتدایی مهمانی حسابی کلافه‌اش کرده بود و از روی سرش باز سریده بود، عصبانی خواست از دور گردنش بکشد که سنگ‌های شال روی گردنش کشیده شد و آخش را درآورد. شال را که برداشت آرام روی زخم کنار گردنش دست کشید. کتش را هم از تن کند و از جا برخاست به سوی آینه روی کنسول رفت. خراش...
  3. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر چون نزدیک خانه شده بودند باز ساکت شده بود و استرس داشت و ابراهیم چون فکرش درگیر جاسوس پریچهر بود. ساعت از دوازده شب می‌گذشت و کوچه و محله حسابی خلوت بود. ابراهیم در حیاط خانه را با ریموت باز کرد و ماشین را داخل خانه راند. پریچهر حسابی استرس گرفته بودش. ابراهیم از ماشین پیاده شد و به سوی...
  4. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    دقایقی بعد گوشیش زنگ خورد و ابراهیم جواب تماس مادرش را داد: الو سلام مامان جان. طیبه خانم با گریه گفت: الو ابراهیم، وای خدایا شکرت. مامان چرا گریه می‌کنی؟ دلم هزار راه رفت پسر! بیشتر از هزار بار بهت زنگ زدم. چرا در دسترس نیستی؟ ابراهیم نیم‌نگاهی به پریچهر انداخت و گفت: جای بودم که گوشی آنتن...
  5. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر نفس عمیقی گرفت و گفت: روزی که شروع کردم فکر نمی‌کردم موفق بشم. هیچ‌کس حمایتم نکرد جز بی‌بی‌خانم! - بی‌‌بی‌خانم؟! پریچهر سری تکان داد و گفت: یه پیرزنی بود بعد از فوت شوهرم سالهای زیادی توی خونه‌اش زندگی کردم و کارم از خونه‌‌اش شروع کردم. توی طلاسازی کار کردم و یه سرمایه‌ای که جمع کردم با...
  6. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر کمی فکر کرد و گفت: من فاکتورها رو روزانه ازشون می خواستم به غیر از این اواخر که سرم شلوغ شد و دو سه روز یه بار ازشون می‌گرفتم. نمی‌دونم ولی شاید برای افتتاح طلافروشی دوم عجله کردم. ابراهیم باز گفت: یه چیزی بگم! بفرمایین. سپردن مغازه طلافروشی به دیگران وفتی خودت مرتب اونجا نیستی چندان...
  7. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    سکوت پریچهر باعث شد تا ابراهیم حرف بزند و کمی راحت‌تر با او صحبت کند. - میتونم پریچهر صدات کنم؟ پریچهر سری به علامت مثبت تکان داد و گفت: بله. - شما هم فقط ابراهیم صدام کن. پریچهر سری تکان داد و ابراهیم باز گفت: ازدواج ما درسته صوری بود. ولی واقعیه. پس یعنی رسماً شرعاً زن و شوهر هستیم. هر چند...
  8. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم باز کنجکاوانه پرسید: پس دلیلش چی بود؟ پریچهر وقتی صحبت می‌کرد از فکر و خیالش دور می‌شد و استرسش کمتر می‌شد از این سوال کمی به سمتش چرخید و گفت: ناراحت نمی‌شید. نه. مطمئن باشم. ابراهیم سری تکان داد و پریچهر گفت: همون کسی که شما بهش می‌گید جاسوس می‌گفت اهل رقص نیستید. حتی شب عروسیتون...
  9. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهرا نزدیکش شد در آغوشش گرفت و گفت: می‌ترسی خودت هم بخوره دختر که هول کردی. و از آغوش پریچهر بیرون آمد و با چشمکی آرام گفت: تو از پسش برمیایی. پریچهر احساس می‌کرد همه چیز از کنترلش خارج شده است. فرزانه و زهراخانم که خداحافظی کردند و رفتند. پریچهر باز روی صندلیش نشست. ابراهیم از جا برخاست و به...
  10. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    مراسم با صرف شام داشت به پایان می‌رسید برای ابراهیم و پریچهر در همان سالن میز دو نفره شام را چیده بودند در اتاقی خصوصی که از تشریفات سالن بود. هردو ساکت سر میز رو به روی هم نشسته بودند. پریچهر با غذایش بیشتر از هر چیزی بازی می‌کرد اما ابراهیم با اشتها غذایش را می‌خورد اما با دیدن ناراحتی پریچهر...
  11. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    عقد که تمام شد. باز با یادآوری زهراخانم حلقه‌ها را به دست هم انداختند و بعد صدای هلهله و موسیقی به یکباره بلند شد. هردو در کنار هم بودند و تماشاچی شادی و رقص جوان‌ترها بودند. رقص لری و دسته‌جمعیشان برای ابراهیم جذابیت خاصی داشت که با شوق نگاه می‌کرد. پریچهر از گوشه چشم نگاهش می‌کرد و او هم...
  12. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    آقا مصطفی برایشان آرزوی خوشبختی و سربلندی کرد و ابراهیم و پریچهر هردو به جایگاه عقد برگشتند. هردو ساکت بودند اما گویا بعد از آن حرفها هردو هم یادشان رفته بود که باید خوشحال به نظر برسند. دو تا از خواهرهای پریچهر بالای سرشان پارچه سفیدی را گرفته بودند و از زهراخانم می‌خواستند که قند بسابد او وقتی...
  13. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    بعد از این حرفها، باز آقا مصطفی کوتاه صحبت کرد و میثم حرفهای پدرش را بازگو کرد: بابا میگن با پریچهر من خوشبخت می‌شید چون پریچهر زنیه که حرمت سرش میشه و هیچوقت به دست و زبونش کسی بی‌حرمت نشده و نمیشه. صبور و مهربون. و باز آقا مصطفی حرفی زد و میثم گفت: بابا از شما می‌خواد پریچهر خوشبخت کنید و به...
  14. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم و پریچهر تا رسیدن به جایگاه در کنار هم قدم برداشتند و با لبخند‌های تصنعی به مهمانان خوش‌آمد گفتند. سالن عقد خیلی بزرگی نبود اما از هر لحاظ زیبا و شیک بود. وقتی در جایگاه قرار گرفتند و در کنار هم نشستند ابراهیم به کنایه گفت: از کارم راضی هستید خانم ارباب؟ پریچهر از گوشه چشم نگاهش کرد...
  15. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر که حرفی نزد، ابراهیم هم دیگر ساکت ماند‌. هردو دلخور و آزرده خاطر شده بودند. ابراهیم به گمانش، پریچهر خودخواهانه جوابش را داده و پریچهر از ابراهیم به این خاطر که هیچ‌چیز در موردش نمی‌دانست و افکار خودش را بی‌رحمانه به زبان رانده بود ناراحت بود. ساعت تقریباً چهار و نیم بود که به سالن عقد...
  16. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم خنده‌ای زد و گفت: می‌دونستم همین فکر می‌کنید. نه من پشیمون نشدم و نمی‌خوام جا بزنم. ولی دلم میسوزه که شما دارید با زندگیتون این کار می‌کنید. شما یه بار همسرتون از دست دادید. حتماً توی این سیزده سال سختی‌های زیادی متحمل شدید به این خاطر که مردتون از دست داده بودید. تا این را گفت پریچهر...
  17. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    به خواست لیلا، مقابل هم ایستادند و چشم به هم دوختند. ابراهیم می‌دیدش و از قشنگی چشمانش لذت می‌برد اما پریچهر هنوز هم معذب بود و انگار همین معذب بودن باعث شده بود قشنگ چشمان او را نبیند. هر چقدر لیلا به جانشان غر زد ‌که به هم نزدیک شوند و ابراهیم دست روی کمر پریچهر بگذارد و پریچهر دست روی سینه...
  18. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    عکاس آتلیه زن جوانی بود که آن روز سرش خلوت بود و از اینکه یک مشتری ناگهانی به تورش خورده بود خوشحال بود. با خوشروئی از آنها استقبال کرد تا وارد آتلیه نه چندان بزرگش بشوند. خانمی به نام لیلا که به معنی واقعی کلمه پرحرف بود. از آنها می‌خواست تا برای عکس‌های بهتر به باغی که بیرون شهر داشتند بروند...
  19. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ساعت دو و نیم ابراهیم حاضر و آماده با دسته‌گل رز قشنگ سفید صورتی که گرفته بود مقابل آرایشگاه رود نیما هم با ماشین خودش آمده بود تا فریبرز و مادرش را به خانه برساند. ابراهیم تکیه زده به ماشین و نگاهش به زیر منتظرشان بود که با شنیدن صدای زهرا خانم سر بلند کرد. با دیدن پریچهر در آن لباس سفید و...
  20. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم وقتی یادش می‌آمد چقدر برای ازدواج با راحله با پدر و مادرش کلنجار رفت تا بالاخره راضیشان کرد از خودش خجالت می‌کشید. روزی که راحله در آن بلبشویی فکری زندگیش که درگیر کارهای پدرش بود بابت گرفتن مهریه‌اش اقدام کرد جلو پدر و مادرش سرشکسته شد و خجالت کشید. حتی فکر کردن به آن روزها هم آزارش...
عقب
بالا پایین