نتایح جستجو

  1. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    نفس عمیقی گرفت و گوشیش را برداشت. فایلی که پریچهر برایش فرستاده بود باز کرد تا مشکلش را پیدا کند. اعداد و ارقام که دید با خودش گفت: تو چطوری به این ثروت رسیدی؟ پدر و خانواده پولداری که نداری. حتمی از شوهر سابقت! نفس عمیقی کشید و بعد از کمی کنکاش بین اعداد و ارقام باز از چیزی سر درنیاورد. هیچ وقت...
  2. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهراخانم باز خندید و گفت: ا زرنگی، من تا تهرون بودیم وکیلت بودم اینجا خاله دامادم. و خودش باز خندید. پریچهر ظرف خورشت سر میز برد و تا به داخل آشپزخانه برگشت آرام گفت: فردا صبح باهاش حرف میزنم. بذار بعد از عقد باهاش حرف بزن. چرا؟ زهراخانم نزدیکش شد و باز با شیطنت گفت: اون موقع دیگه زن و شوهرید...
  3. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    جلوی در ورودی سالن، زهراخانم به استقبالشان آمد و گفت: شام که نخوردید؟ پریچهرجوابش را داد: ای وای شام، سفارش میدم ببخشید! زهراخانم خندید و گفت: دختر دارم ازت سوال میپرسم‌. خودم درست کردم. بفرمایین. بوی خوشمزه قورمه‌سبزی درون خانه پیچیده بود. فریبرز هم با اوقات تلخ داشت فیلم تماشا می‌کرد...
  4. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    وقتی به خانه رسیدند، هردو پیاده شدند. پریچهر ماشین دور زد و قبل از رفتن خطاب به ابراهیم گفت: بابت امروز ممنونم. و ابراهیم نمی‌دانست چرا تا این حد از او تشکر می‌کند‌. با لبخند گفت: من از شما ممنونم. پریچهر متعجب نگاهش کرد و پرسید: برای چی؟ - برای اینکه طوری می‌کنید که من احساس نکنم دارم برای...
  5. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر نگاهش به بیرون داد. نفس عمیقی گرفت و گفت: ببینید نمی‌دونم چطوری باید بیانش کنم. آخه یه کمی هم خجالت میکشم... حقیقتاً... اما با صدای زنگ موبایلش حرفش در دهانش ماسید و با عذرخواهی کوتاهی گوشی را از کیفش بیرون کشید و با خودش گفت: گفتم دست از سرم‌ برنمیداره. کیه؟ مجید! ابراهیم بدون اجازه...
  6. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    آخر به خواست و سلیقه پریچهر، ابراهیم هم باز یک کت و شلوار خرید. شاید پریچهر می‌خواست نشان دهد به اندازه هستی خوش‌سلیقه است. پریچهر وقتی خرید را شروع کرد وسایل دیگری هم خرید و برای چند نفر دیگر از اعضای خانواده‌اش هم خرید کرد. وقتی خریدشان تمام شدکه آفتاب غروب کرده و نزدیک اذان بود. وسایلی که...
  7. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم حساب کرد و با هم از رستوران بیرون آمدند. کمی در پاساژها چرخیدند اما پریچهر نمی‌دانست چه می‌خواهد. ابراهیم که در سکوت همپای او قدم می‌زد گفت: نمی‌خواهید بریم داخل یکی از مغازه‌ها یه لباسی انتخاب کنید؟ پریچهر نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت: حقیقتاً اصلاً نمی‌دونم چی باید بگیرم. میگم کاش خانم...
  8. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر به عقب تکیه زد و گفت: ممنون. فایل داخل واتس‌آپ واسه‌تون میفرستم. ابراهیم گوشیش را باز کرد و بعد از باز کردن فایل، نگاهی انداخت و گفت: می‌شه یه توضیحی هم بدید! - حساب و کتاب یکی از طلافروشی‌هام. احساس می‌کنم یه جای کارشون می‌لنگه اما حساب و کتاب همه چیز درسته. حقیقتاً آدمی که واسه‌م کار...
  9. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    بعد از کلاس دوم، با هم از آزمایشگاه بیرون آمدند. باز در سکوت پریچهر رانندگی می‌کرد و ابراهیم گاهی از گوشه چشم نگاهش می‌کرد. به نظرش خیلی آرام می‌راند و روی اعصابش بود. برای یک سبقت گرفتن کلی معطل می‌کرد. نفی عمیقی گرفت و گفت: می‌شه من رانندگی کنم؟ پریچهر بدون هیچ حرفی اولین جای خالی که کنار...
  10. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    صحبتش خیلی با پدرش طولانی نشد. پدرش بیشتر از هر کسی به ابراهیم و کارهایش اطمینان داشت و می‌دانست ابراهیم برای برخاستنشان از خاک حتما فکری دارد برای همین دلگرم بود به او و کارهایش. وقتی تماسش قطع شد برگشت و در کنار پریچهر نشست که داشت روی گوشی فایلی را بررسی می‌کرد. مزاحم کارش نشد وقتی کارش تمام...
  11. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    پریچهر لبخندی به جانش ریخت و از جا برخاست و گفت: کلاس‌ها شروع شد بعد از کلاس می‌بینمتون. و به سوی کلاس خانم‌ها رفت. پریچهر جای در انتهای کلاس جای گرفت. تمام فکر و ذکرش را ابراهیم درگیر کرده بود و گاهی در آن بین به صحبت‌های خانم دکتری که داشت در رابطه مسائل زناشویی صحبت می‌کرد گوش می‌داد. همان...
  12. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم سرش را نزدیک گوشش برد و گفت: احیاناً کار سمیه نیست. نگاه پریچهر به سمتش چرخید مدتی گنگ نگاهش کرد و بعد گفت: خواهرتون؟! - آره ازش برمیاد این کارا! پریچهر خندید و ابراهیم با اخم گفت: پس کار خودشه! - نه، من اصلاً سمیه خانم ندیدم و نمی‌شناسم. ابراهیم کلافه پوفی کشید و گفت: کارمون اینجا...
  13. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم ترجیح داد ساکت باشد و پریچهر هم حرفی برای گفتن نداشت. با زنگ موبایل ابراهیم سکوت ماشین شکست. باز شماره راحله بود و ابراهیم گمان کرد آواست. برای همین جوابش را داد: سلام دختر بابا! اما به جای صدای آوا، صدای راحله را شنید: سلام ابراهیم، خوبی؟ اخم‌های ابراهیم در هم شد و گفت: یه حرف هزار...
  14. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    صبح بعد از نماز، از خانه بیرون رفت. کمی قدم زد و بعد وقتی با نان تازه به خانه برگشت متوجه ماشین پریچهر شد که مقابل در خانه بود. زنگ در را زد و در توسط زهراخانم برایش باز شد. وقتی وارد سالن شد، زهراخانم به استقبالش آمد و گفت: به به، نون تازه. دستتون درد نکنه. پریچهر هم گرفته بود. پریچهر از...
  15. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    فاطمه باز گفت: بابا هم سراغت می‌گرفت گفتم برای کار با دوستت رفتی شهرستان، یه کمی پرس‌ و جو کرد چه کاری و با کی رفتی من بهش گفتم خودت میایی واسه‌ش توضیح میدی. کار خوبی کردی؟ میگم داداش، حالا واقعاً چه کاری هست؟ گفتم که کار مبل، رفیقم می‌خواد توی این زمینه کار کنه از من خواسته چم و خم کار یادش...
  16. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    ابراهیم در سکوت رانندگی می‌کرد و فریبرز هم نگاهش به خیابان بود. زهراخانم این سکوت شکست و ابراهیم خطاب قرار داد: آقا ابراهیم شما نمی‌بایست دخالت می‌کردید. احتمال داره از شما۰ هم شکایت کنه. ابراهیم از آینه نگاهی انداخت و گفت: چه اهمیتی داره مقصر خودشه. - بله ولی شما بینیش شکستید. ابراهیم...
  17. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    سر سفره مفصل شام بودند که صدای دزدگیر ماشین ابراهیم بلند شد و پشت بندش صدای شکسته شدن شیشه پنجره یکی از اتاقها که از سوی دیگر مجاور کوچه بود. صدای فریادهای هم بیرون شنیده می‌شد. مصیب و میثم و نیما سریع برخاستند و بیرون رفتند. پریچهر سریع از جا جهید و به سوی پنجره سالن رفت. ابراهیم هم بعد از مکثی...
  18. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    برای مدت کوتاهی بعد از نشستن سکوت همه جا را گرفت. نیما این سکوت را شکست و گفت: می‌بخشید خونه پدربزرگم مبل نداره. ایشون چندان به مبل نشینی عادت ندارن. زهراخانم در جوابش را با لبخند گفت: چه اشکالی داره. اینجوری هم خیلی خوب و قشنگه! زن مسنی که گویا همسر آقامصطفی بود به زبان لری حرفی را زد و مصیب...
  19. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    زهراخانم می‌خواست در رابطه موضوعی که پریچهر مطرح کرده بود با ابراهیم ازدواج کند ولی هم چندان راحت نبود هم اینکه با وجود فریبرز نمی‌توانست صحبت کند. برای همین این موضوع را به زمان دیگری موکول کرد. ابراهیم توی فکر بود و زهراخانم هم نگاهش به خیابان بود و فکرش درگیر حرفهای پریچهر بود که ظهر درون...
  20. م . صالحی

    متوسط رمان امضای ابدی| م.صالحی

    وقتی از مسجد بیرون آمدند که ابراهیم و فریبرز خیلی زودتر بیرون آمده بودند و مقابل بستنی فروشی نزدیک مسجد بودند. فریبرز با دیدن آنها صدایشان زد. بعد از خوردن یک بستنی در هوای سرد پاییزی به سوی مقصد بعدی راه افتادند. پیشنهاد پریچهر چند مکان تاریخی بود اما فریبرز دلش می‌خواست سری به اماکن تفریحی و...
عقب
بالا پایین