نتایح جستجو

  1. امیر احمد

    عالی رمان سراب مرگبار | امیر‌احمد

    با نزدیک شدنش به الی روبه‌روی او می‌ایستد و با باز کردن دهان و پوزه‌اش که توسط لکه‌های کهنه خون تسخیر شده‌‌اند کلید را زمین می‌‌گذارد. الی روی زانو‌هایش می‌نشیند، دستی به سر سگ شکاری‌اش می‌کشد و با صدایی که به تشویق کردن شباهت دارد او را نوازش می‌کند: - آفرین ربکای عزیزم...دختر خوب... آفرین... ...
  2. امیر احمد

    عالی رمان سراب مرگبار | امیر‌احمد

    اِدریک با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به خواهرش می‌اندازد، چند قدم به او نزدیک می‌شود و مضطربانه می‌گوید: - هِی... هِی وایسا... وایسا... داری چیکار می‌کنی؟ الی کف دستش را به او نشان می‌دهد و با صدایی که اطمینان شدیدی از آن موج می‌زند می‌گوید: - نزدیک نشو برادر! خواهرت می‌دونه کارش رو چطور باید...
  3. امیر احمد

    عالی رمان سراب مرگبار | امیر‌احمد

    دستش را از شانه‌‌ام دور می‌کند و خطاب به خواهرش که با فشار آوردن به دسته دایره‌ای‌شکل و چوبی در اتاق تلاش دارد تا آن را باز کند می‌گوید: - هیچی الی... فقط اومدم بهت یه سری بزنم و احوالت رو بپرسم... می‌دونی که تحمل دور بودن از هم‌خون خودت چقدر می‌تونه سخت و طاقت‌فرسا باشه! الی در حین فشار آوردن...
  4. امیر احمد

    عالی رمان سراب مرگبار | امیر‌احمد

    با اشاره چشم به اِدریک از او می‌خواهم تا سخنم را تایید کند. اِدریک دستی به کلاهش می‌کشد و می‌گوید: - آره، نگران نباش خواهر... دفعه بعدی اون رو حتماً با خودم میارم... بعداً که خودش اومد می‌تونی این سوال‌ها رو ازش بپرسی... . سکوتی طولانی بر دیوار‌ها و محیط اطرافم تار می‌زند، الی کلماتی را زیر لب...
  5. امیر احمد

    عالی رمان سراب مرگبار | امیر‌احمد

    به سختی کلمات آخر را بر لبانم جاری می‌کنم، یاد کردن از دختر مرده اِدریک دوباره با شدتی بیشتر از قبل درد و رنجم را شعله‌ور می‌کند. تلاش برای رسیدن به این خانه و حوادث چند لحظه پیش باعث شده بود تا غم مرگ دختر و همسرم کمی برایم کم‌رنگ شود اما اکنون دوباره با قدرتی بیشتر از قبل به جانم افتاده است...
عقب
بالا پایین