سپهر مکث کوتاهی کرد. نگاهش را از آهو گرفت و مچ دستش را با تسمههای مشکی رنگ به صندلی بست.
کمرش را صاف کرد و عقب کشید. دکتر را دید که با سرنگی در دست به سمت آهو میآید، قدمهایش آرام و با طمأنینه بودند. گویا یک دنیا زمان داشت برای کاری که قصد انجام دادنش را در سر میپروراند.
کاری که آهو از...