نتایح جستجو

  1. eli74

    مشاعره | مشاعره با اشعار شاعران |

    موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده ام
  2. eli74

    اطلاعیه درخواست تگ فرعی | آثار تالار رمان

    سلام و خسته نباشید. درخواست تگ برای داستان کوتاهم داشتم. t-icon12 https://forum.cafewriters.xyz/threads/43041/
  3. eli74

    عالی داستان کوتاه جهنمِ لبخند| eli74

    سپهر مکث کوتاهی کرد. نگاهش را از آهو گرفت و مچ دستش را با تسمه‌های مشکی رنگ به صندلی بست‌. کمرش را صاف کرد و عقب کشید. دکتر را دید که با سرنگی در دست به سمت آهو می‌آید، قدم‌هایش آرام و با طمأنینه بودند. گویا یک دنیا زمان داشت برای کاری که قصد انجام دادنش را در سر می‌پروراند. کاری که آهو از...
  4. eli74

    عالی داستان کوتاه جهنمِ لبخند| eli74

    بهرام سرش را به نشانه‌ی احترام خم کرد و با لبخند از در خارج شد. قطره اشکی از چشم آهو به پایین راه پیدا کرد. دکتر نفس عمیقی کشید و در چشم‌های او دقیق شد. - منحصر به فردی! همیشه پیش خودم فکر می‌کردم، اولین آدمی که قانون شهر رو زیر پا می‌ذاره، یک مرد باشه. اما حالا تو، تمام پیش‌ بینی‌هام رو زیر و...
  5. eli74

    عالی داستان کوتاه جهنمِ لبخند| eli74

    می‌خواست از بلند شدن و رفتن با آن‌ها، امتناع کند. ولی بعد فکر کرد که این کار تنها باعث می‌شود که به آن‌ها مجوز بیشتر آزار دادنش را بدهد و ابداً نمی‌خواست. چند لحظه‌ی قبل مرگ را نزدیک به خود دیده بود! سپهر مایل بود خودش آهو را به آزمایشگاه ببرد، اما به نظر می‌رسید که دکتر، بهرام را فرستاده تا او...
  6. eli74

    عالی داستان کوتاه جهنمِ لبخند| eli74

    سپهر مات و مبهوت مانده بود. آن‌قدر درد در پس کلمات آهو نهفته بود که جایی برای تهدیدهای او نمی‌ماند. اما با به یاد آوردن این حقیقت که دکتر آن‌ها را زیر نظر دارد، به خودش آمد. سکوت دکتر او را در تردید فرو برده بود! برای آن‌که منفعل نباشد، همان دستی که به صورت آهو سیلی زده بود را این‌ بار دور گردن...
  7. eli74

    عالی داستان کوتاه جهنمِ لبخند| eli74

    به در قرمز رنگی رسیدند. سپهر در را باز کرد و با سر به دختر اشاره زد تا وارد شود. او نیز به آرامی وارد اتاق کوچک شد. اتاقی که میز فلزی در وسط آن به همراه دو صندلی به همان جنس، در مقابل هم قرار داشتند. در سمت چپ، روی دیوار آینه‌ای بزرگ و قدی وجود داشت. دختر ترسیده، در وسط اتاق میخکوب شد. آب دهانش...
  8. eli74

    عالی داستان کوتاه جهنمِ لبخند| eli74

    سپهر به این که بهرام به جای او جواب راننده را داده است، توجهی نشان نداد. فکر و ذکرش را موضوعی مهم‌تر به بازی گرفته بود. خم شد و دستگیره در را گرفت و باز کرد. دخترک که با نگاه خیره‌اش ساختمان پایگاه را زیر نظر گرفته بود، با صدای باز شدن در به آرامی به سمت سپهر بازگشت. غم نگاهش اولین چیزی بود که...
  9. eli74

    عالی داستان کوتاه جهنمِ لبخند| eli74

    خودش هم خوب می‌دانست تهدیدش پوچ و توخالی است. ولی باید جوری نشان می‌داد که کسی متوجه‌ی تغییرات درونی و متعاقب آن بیرونی‌اش نشود. دخترک دست از همان تقلای اندکش کشید و کمرش را با ملایمت به پشتی صندلی تکیه داد. بهرام نیز که از آرام شدن او مطمئن شده بود و دیگر صحنه‌ی جالبی برایش وجود نداشت، سرش را...
  10. eli74

    عالی داستان کوتاه جهنمِ لبخند| eli74

    محو دخترک بود که سؤال بهرام او را به خودش آورد. - می‌تونم یک سوالی ازتون بپرسم قربان؟ با کنجکاوی به بهرام نگاه کرد و گفت: - بپرس صدای بهرام را با مکث کوتاهی شنید. - عملکرد دستگاه رو تا به حال روی شخص دیگه‌ای تست کرده بودید قربان؟ نمی‌دانست چه جوابی بدهد، می‌گفت که اولین بار بود از آن استفاده...
عقب
بالا پایین