***
دستش میلرزید، تی را کناری گذاشت و کلافه روی پلههای سالن نشست. با هر دمی که میکشید، بوی نم و انواع شویندهها به ریهاش جاری میشد. پلکهای خشکش را روی هم فشرد. باید به سوده میگفت برایش مواد بیاورد؛ با این وضعیت در میهمانی نمیتوانست سرپا بماند. صدای خشن زنانهای او را از جا پراند، با دیدن...