آه دردمندی کشید و چون طفلی مظلوم و بیپناه سر روی پایش گذاشت.
- دیشب بهش گفتم پسرداییم خواستگاریم اومده، آتیشی بود ماهی.
سرانگشتانش را بین گندمزار موهایش غلتاند. لحظهای یاد خودش افتاد، در گذشته راه را اشتباه پیمود و هیچ دلش نمیخواست حنانه هم مثل او رنج و تنهایی را بچشد؛ روح حساس و شکنندهاش...